سهشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱
فردا روز باشكوهي خواهد بود..
يكي از دوستام داره از آمريكا ميآد و جالب اينجاست كه ايشان هنوز منو نديدند.!
اما من ديدمش..
جريان از اين قراره كه من يك شاگردي داشتم كه بهش رياضي درس مي دادم. من براش خيلي وقت گذاشتم. چون ايشان نابينا بودند و من مجبور بودم كلي تلاش كنم كه بهش رياضي درس بدهم. البته امسال كنكور داره و هفته ديگه هم بايد امتحان بدهد.(به احتمال زياد)
ايشون خيلي كارش درست بود. با اينكه نابينا شده بود(دو سه سال پيش نابينا شده بود) اما كلي روحيه شو حفظ كرده بود و استعداد بالايي هم داشت. در پيانو هم خدا بود. (تاكيد مي كنم: خدا بود.!). طوري كه همه خواسته هاشو ، همه حرفاشو و همه احساساتشو با پيانو بيان مي كرد.. خيلي عجيب، عالي و نادر يود..
بنيه خانواده اي قوي، مذهبي،( و پولدار و) ريشه دار، سبب شده بود كه ايشان داراي شخصيتي قوي و فوق العاده باشند. با اينكه من معلمش بودم اما مطمئنم چيزهايي كه من از ايشون ياد گرفتم خيلي خيلي بيشتر از اون چيزهايي بود كه بهش ياد دادم. ثانيه شماري مي كردم كه نوبت كلاس بشه و من به ايشان درس بدهم. در واقع خودم درس مي گرفتم. كلاسمون با رياضي شروع مي شد و به عرفان ختم مي شد. برخوردشان طوري بود كه من باور نمي كردم نابينا باشد و بارها از ايشان و از پزشكشان پرسيدم تا مطمئن شدم.
اين احساس نابينابودنش تنها در كلاس رياضي برايم ثابت مي شد. آنجا كه نمي توانست مسايل و نوشته هاي مرا ببيند.
دكترش به خانواده شان توصيه مي كند كه براي معالجه به آمريكا برود و پس از كشمكشهاي فراوان راضي مي شه كه به آمريكا بره تا معالجه بشه.. با اينكه باباشون مي گفتند كه از بچگي آرزو داشته كه روزي ساكن آمريكا بشه و اونجا ادامه تحصيل بده. اما اين اواخر ممانعت ميكرد.و باعث شده بود كه خانواده اش كلي تعجب كنند.
خلاصه اينكه فردا داره از آمريكا برمي گرده.. اليته با چشماني بينا و چه لحظه باشكوهي خواهد بود اون لحظه كه هم ديگه را ببينيم. البته من ديدمش،اما توي اين چند روزه كلي Mail و حتي تلفن زده كه حتما برم فرودگاه به استقبالش .(اگه نمي گفت هم باز مي رفتم.) با اينكه در تهران با هم عكس گرفتيم و با خودش برده اما نديده و خواسته كه اولين بار حضوري و از نزديك (و لابد با كيفيت تر ) ببينه..
عجيب تر از همه برگشتنش از آمريكا هست.. چون به من گفته بود كه به احتمال زياد ديگه بر نمي گرده و چه معالجه بشه و چه نشه همونجا ميمونه..
و حتي راضي شده كه هفته ديگه امتحان كنكور بده.. شايد مجبور بشوم هفته ديگه هم باهاش رياضي كار كنم و آماده اش كنم براي كنكور كه حتما شريف قبول بشه..
خلاصه اينكه بايد خودمو كلي آماده كنم.. آماده از نظر روحي ! وگرنه با همين ظواهر و حواشي خواهم رفت بدون هيچ تغييري..
خوشبختانه خوب موقعي داره ميآد. همون شب كه بياد مطمئنم كه تا صبح ميشينه و براي مهمونها پيانو مي زنه (عين ديوونه ها!) و باعث مي شه كه من خيلي از چيزها را فراموش كنم....
البته الان مجارستان هستند و فردا يا پس فردا (زمان دقيقش را به خاطر مسايل امنيتي نمي تونم بگم!) درتهران خواهند بود..
حتما باز تعريف خواهم كرد كه چه گذشت..
نویسنده: ناصر ساعت
۴/۰۴/۱۳۸۱ ۰۸:۳۸:۰۰ بعدازظهر
لینک