سهشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱
امروز در مسيرم كه داشتم مي رفتم، به سه نفر با صداي بلند سلام كردم. حتي با يكيشان احوالپرسي هم كردم، اما انگار نه انگار، هيچ كدام جوابم را ندادند.!
راستش خيلي ترسيدم، گفتم: نكنه روح شده باشم و خودم خبر ندارم.!
به همين خاطر، نفر چهارم را كه ديدم، به زور گرفتم باهاش روبوسي كردم. اونهم كه آخرين بار ديروز ديده بودمش با تعجب فروان با من روبوسي كرد!
وقتي فهميدم كه روح نشده ام و در واقع هنوز زنده هستم خيالم راحت شد!
نویسنده: ناصر ساعت
۷/۰۲/۱۳۸۱ ۰۲:۰۵:۰۰ بعدازظهر
لینک