چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲
ابر انسانی این چنین؟
دلش می خواد کارهایی کنه که شاهکار باشه.
دلش می خواد بهترین باشه. دلش می خواد هیچ موقع کم نیاره.
شب و روزش به فکر کردن در مورد کارهای می گذره که می تونن اینو بهترین کنند.
هیچ درجه ای از شهرت و اولین بودن اونو ارضا نمی کنه.
هیج درجه ای از عشق اونو راضی نمی کنه. هیچ درجه ای از زیبایی اونو ارضا نمی کنه. همیشه به فکر بهترین بودنه.
دوست داره دنیا مال خودش باشه. دوست داره دنیا را رنگی ببینه با رنگی که خودش دوست داره.
وقتی آدمهای ضعیف و تنبل را می بینه اعصابش خرد می شه. دلش می گیره. از تمام دنیا فقط یک گلوله را لایق اونها می دونه.
همیشه احساس می کنه که حقش بالاتر از چیزیه که الان داره.
هر کار مخالف خودش را نامردی می دونه.
عشق را تنها به خاطر تصاحب و مالکیت دوست داره.
دیوونه ای است که تا نداره. دلش می خواد کسی که اذیتش می کنه را نابود کنه.
دوست داره کسی که بهش جسارت می کنه را نابود کنه. با هر وسیله ممکن. این شخص ممکنه عزیزترینش باشه.
کینه های دیگران حالا حالاها از یادش نمی ره.
انتقاد پذیر نیست. اگه انتقاد کنی کلتو می کنه ! تنها در صورتی گوش می کنه که آروم و دوستانه بهش بگی.
می خواهد کله دوستش را بکنه. چون شلوغ کرده و وارد بازاری شده که مال اینه.
همیشه بهترین جایزه ها و بهترین عنوانها را برده. هر جایی هم کم آورده فرار کرده.
مثل یک دیکتاتور فکر می کنه. دموکراسی براش معنی نداره. هر کاری خودش بخواهد می کند.
2 سال پیش مدیر عامل بود. امروز عناوین دیگری دارد. اما اگر عناوین بهترینش نکنند بالفور ترکشان می کند.
همه چی را به چشم جنگ می بینه. کوچوکترین ناملایمی از طرف مقابل را به عنوان اعلام جنگ از طرف اون می دونه. حتی اگه این ناملامی کمی بلند صحبت کردن باشه یا دیر سلام کردن.
ناراحتی قلبی داره اما به روی خودش نمی آره. دو بار تا دم مرگ رفته اما با شجاعت برگشته.
جوونی هاش قهرمان روستا شناخته شده بود. به خاطر نجات یک آدم از پل آویزون شده بود .
مجبور شده بود 20 کیلو متر راه را پیاده برود چون پول نداشته اما حاضر نشده بود از کسی پول بگیره.
همش در فکر جنگ و در فکر برتریه. چیزهایی را می بینه که بسیاری از طرافیان نمی بینند.
اگه عاشق بشه معشوق را تبدیل به یک مطیع و فرمانبردار بی چون و چرا می کنه.
امان از روزی که جوش بیاره. در این صورت تنها به فکر نابودی هست و بس.
اگر به نفعش نباشه یک ثانیه هم بهش فکر نمی کنه.
--------------------------
<.... نگاههای همدیگه را خوب می فهمیدند: "کاری می کنم که دیگه اینطوری حرف نزنی." اینها را فقط با نگاه کردن به اون گفته بود....>
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۱۰/۱۳۸۲ ۰۲:۰۴:۰۰ بعدازظهر
لینک