چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۳
نشانه ها را در یاب.
گوش گن برای تو می نویسم. اینک دلیل نوشته هایم تو هستی. از من خواسته بودی برایت بگويم. برايت از هدف بگویم.
با کمال میل، به هدفِ گفتن هدافها و غرایض برایت می نویسم. می نویسم نه تنها، که، مرکب سیاه بر لوحی سفید می کشم تا نقشی ایجاد کند که بماند. بماند برای همیشه. برای همیشه ای که شاید من و تو دیگر نباشیم که یکی نوشته و دیگری بخواند که یکی نوشته و هدفی صورت کند و دیگری بخواند یا نخواند.
می نویسم که بماند
که بماند برای همه لحظه های بودن ها و نبودن های زندگی.
برای همه لحظه های دوست داشتن ها و نداشتن های زندگی،
برای همه رفتن ها و نرفتن های زندگی.
برای همه لحظه های چشم به راه بودن.
برای همه لحظه سر در قدم شدن.
برای همه لحظه های تلاش برای یکی شدن.
برای همه لحظه هایی که منی و تویی وجود دارد. بی آنکه فقط برای من و تو باش.
...
چه می گویم.
گوش کن. اینک برای تو می نویسم.
قرار بود برایت از هدف بگویم بی آنکه ذره ای یا لحظه ای یا کلمه ای یا ثانیه ای سفسطه کرده باشم. می دانی. تو از من خواستی که از هدفِ بودن از هدف شدن از هدف آمدن برایت بگویم. بودنِ من یا بودن تو، آمدن من یا آمدن تو فرقی نمی کند. هر دو یکی است و نبودن یکی باز همان خواهد شد.
گوش کن.
از من خواستی از چیزی بنویسم که تمام وجود من به آن است و تمام هدف زندگی، تنها آن است و من باید از آن برایت بنویسم. باید برایت از "وجودی" بر کاغذ بیاورم تا شاید حرفی از هدف زده باشم. تا شاید ترجمانی بر هدف بزرگ زندگی زده باشم که تو تنها صورت زمینی بخشی از آن هستی. یا،
تو تنها بخشی از آن صورتِ زمینیِ آن هستی. یا،
بخشی از تو تنها صورتی از ترجمان زمینی آن است.
گوش کن.
تو اینک هدفِ نوشتنی. نمی دانم قدرت تاثیر کلمه در تو چه اندازه است. اما به نظر نمی آید به راحتی اسیر کلمه شوی اگر چه این کلمات، تازیانه های اسارت نیستند اگر چه این حرفها حکمهای زندان و اسارت نیستند. اینها هدف و راز طبیعی وجود، هستی و زندگی یک موجود آسمانی است که بخشی از آن به صورت یک انسان زمینی در آمده است.
درک می کنی؟ پیچیده می گویم؟
بگذار ساده تر بگویم. گوش کن. تنها تو گوش کن.
بگذار تنها لحظه ای از لحظه آخر را برایت بازگو کنم. نمی آفرینم. تنها بازگو می کنم و بازگویی تنها یادآوری خاطرات است.
بگذار تنها لحظه ای از لحظه آخر را برایت بازگو کنم. از لحظه های که آخرین خواهند بود روزی یا شبی
گوش کن.
روز یا شبش مهم نیست. زیر چرخهای ماشین، آویزان از بال هواپیما، اسیر امواج، اسیر سنگ، اسیر نفس، اسیر هوا یا اسیر زمین. اینها مهم نیست. اهمیتی ندارد. لحظه ای خواهد بود که به یقین، دیگر، آخرین خواهد بود. آن زمان فرشته ای ناقوس هجرت را به صدا در می آورد که وقت، وقتِ شدن است.
آن لحظه چه باید کرد؟ به چه راضی و خشنود باید بود؟ می دانی. نه.
بدان تنها به آن راضی خواهم بود که به شمار تمام ثانیه های تمام زندگی ام زنده بوده باشم.
بدان به آن راضی خواهم بود که هرگز پس نرفته باشم و تمام لحظه ها و ثانیه ها، تنها، به سوی پیش رانده باشم. تنها زنده بوده باشم و از مردگی ها فرار کرده باشم. بدان تنها به آن آرام خواهم بود که یک عمرِِ تمام، دویده باشم به سوی نور به سوی رهایی به سوی تازگی به سوی زیبایی.
نمی دانم حرفهایم را می فهمی یا نه.
لحظه آخر را فراموش می کنم.
بگذار بیشنر از زندگی برایت بگویم.
گوش کن تا تنها ترجمانی از گوشه ای از هدف را برایت باز گو کنم. تنها گوشه ای از آن را. تنهای لحظه ای از آن را. تنها نقطه ای از آن را، تنهای ثانیه ای از آن را.
من، تنها، می گویم و تو می شنوی و البته خود نیز باید بفهمی.
باز پیچیده شد. گوش کن
بگذار ساده تر برایت بگویم.
هدف، زندگی است و تنها زندگی و زنده ماندن و زنده بودن و زنده شدن. اما زنده ماندن به چی، چگونه؟
براي ماندن، براي زنده ماندن بايد چيزهايي داشته باشی. باید ردپایی در این عالم داشته باشی. باید هر زمانی که احساس مردن می کنی نشانه ای بیابی که به خود بقبولانی که تو هنوز زنده ای. تو هنوز نفس می کشی. تو هنوز هستی. باید نشانه ای داشته باشی که نشان دهد تو زنده ای. که نشان دهد تو هنوز هستی. برای دیگران نه، برایت خودت نشان دهد.
و تو شاید تنها نشانه ای باشی. و تو شاید نقطه ای باشی که مزگ نیست و زندگی است. شاید بتوانی آن نشانه باشی. شاید بتوان زنده نگه داری. شاید بتوانی بیافرینی. شاید بتوانی توانی ایجاد کنی که نشانه زندگی باشد.
کمی خودخواهی شد.
حالا چه؟
بیا، بیا نوشته هام را با تو قسمت می کنم. با چشمان تو- با همان نادیده ها- همه را از چشمهای خود بخوان برای خود بخوان و مال خود کن.
گویی همه، نانوشته های تو بوده اند که همه را تو، تنها، نوشته ای.
گویی همه را تو آفریده ای.
گویی تو اشک ریخته ای و نوشته ای.
گویی تو به تنهایی بخش از وجودت را چکانده ای و نوشته ای.
گویی تو چشم به راه بوده ای و نوشته ای.
گویی تو به تنهایی تاریکی شبی را تا به روشنایی سحر پیاده رفته ای و گفته ای و نوشته ای.
گویی تو دنبال زنده ماندن بوده ای. گویی تو به دنبال فرار بوده ای.
و دنبال پیام آور زندگی و دنبال تنها، آهنگِ زندگی.
همه قسمت تو. همه ارزانی تو.
کمی اغراق شد. حالا چه ؟
نمی دانم! چه گفتم.
اما، اما بگذار، پشیمان شدم.
نوشته هایم را پس می گیرم.
نوشته هایم را پس می گیرم. احساسم را پس می گیریم. مسیر رفته را خود به تنهایی باز می گردم. حرفهای نوشته را نانوشته و گفته را ناگفته می پندارم.
حرفهایم را همه را پس می گیرم. همه را.
از اول می نویسم. اینبار برای خود.
پس باز گوش کن. تو، تنها، گوش کن. با خودم هستم. گوش کن.
دیگر هدف از نوشتن هایم او نیست. دیگر نمی نویسم که هدف را برایش گفته باشم. هدف از نوشتن هایم تنها یافتن نشانه ای نیست برای زندگی.
من آن نشانه را یافته ام.
او تنها بخشی از آن نوشته هاست.
او تنها بخشی از آن نوشته هاست که دنبال نشانه بودند. نوشته ها، خود، شاید نشانه باشند یا نباشد.
هدف فقط یک روح است. تنها یک روح است. غرق شدن در تازگیهای یک روح. منور شدن از انوار یک روح. یک نشانه، یک وجود، یک سرچشمه، یک مولد، یک رود یک اقیانوس.
چگونه برایش هدفی بیاورم که مادی و دنیوی باشد.
فراموش کردم. قرار بود دیگر برایش هدف نسازم. گفتم او تنها بخشی از این حرفها یی است که نوشته می شوند و جاودانه می مانند. او تنها مرا جاودانه می کند در یافتن هدف.
بگذار باز ساده تر بگویم. برای تو، نه برای خودم.
برای نوشته هایم برای حرفهایی که برایت زدم و تو نگران بودی هدف می آورم. –نشان به آن نشان که هفت ساعت و هفت دقیقه و هفت ثانیه و البته هفت قرن نگران بودی و جوابی ندادی-.
اما، چگونه از هدف بگویم یا چگونه برایت هدف بسازم. حرف از مادیات بزنم؟ حرف از افزایش منویات بزنم؟ حرف از افزایش درآمد بزنم؟ حرف از کمک علمی بزنم ؟ در حالی که هیچ یک هدف نیستند. هدف چیز دیگری است. هدف آن روح است. آن روحی که سرچشمه اش یک چیز است و البته خود سرچشمه همه چیز. تنها یکی است و به صور مختلف در می آید. یکی است اما مولد است. یکی است اما بی نهایت است. بی همتاست. واحد و یکتاست. بی مانند است. بازهم می گویم بی مانند است. بی نظیر. این خود هدف است. می فهمی؟ هدف همین بی مانندی است. بی مانندی نه به معنای سر بودن و ترین بودن، نه. همین بی مانندی. دقیقا همین. تنها همین. درک کن.
بیا دوباره بخوان.
این خود هدف است. هدف همین بی مانندی است. بی مانندی نه به معنای سر بودن و ترین بودن نه. همین بی مانندی. دقیقا همین. تنها همین. درک کن.
هدف یک چیز است. یک چیز است اما به صورت های مختلف، به صورت انسان، من و او و دیوار و کوه و سنگ، دریا، ابر، اقیانوس، نشانه و البته تو. هدف تنها همین هاست. هدف تنها همین است.
تو می گویی من گزافه می گویم؟ سخن کوتاه کنم. گزافه کوتاه کنم که هدف تنها اوست و تنها خود اوست و هدفی دیگر متصور نیست.
پیچیده گفتم تو ساده بفهم.
هدف تنها خود اوست نه برای او و هدفی دیگر نیست.
تنها همین. دقیقا همین. درک کن.
نشانه ها را در یاب.
والسلام
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۰۶/۱۳۸۳ ۰۹:۲۸:۰۰ قبلازظهر
لینک