شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۰
من ديشب خوابگاه بودم. پيش دوستم وحيد.
وحيد كمي ناراحت بود. به من مي گفت كه احساس مي كنه آزاديش يه جورايي تحت تاثير قرار گرفته و از من خواست كه كارهاشو خيلي دنبال نكنم ! من هم كه فقط خوبيشو مي خواهم و حرفاشو قبول كردم ديگه!...
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۰۳/۱۳۸۰ ۰۷:۱۵:۰۰ بعدازظهر
لینک