یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۰
خيلي وقته كه كوه نرفتم، خيلي وقته كه كتاب خوب نخوندم، خيلي وقته كه با يك آدم خوب صحبت نكردم، خيلي وقته كه يك مطلب خوب ننوشتم، خيلي وقته كه عاشق نشدم، خيلي وقته كه ورزش نكردم، خيلي وقته كه استخر نرفتم، خيلي وقته كه غذاي خوب و منظم نخوردم، خيلي وقته كه درست و حسابي سينما نرفتم، خيلي وقته كه خوب كار نكردم........ .
مدتي هست كه از هيچ چيز لذت نمي برم. نه از خواب، نه از درس، نه از زندگي... نميدونم ، شايد از اين باشه كه كمي منظم نيستم. مي دونم اگه منظم باشم همه چي درست مي شه. البته درسته كه به بعضي از كارهايي كه دوست دارم نمي رسم، اما خيلي هاي ديگه را هم كه انجام مي دهم به دلم نمي چسبه، چون همش نگراني دارم، نگراني كارهايي كه انجام ندادم، نگراني وقتهايي كه تلف مي كنم، نگراني ناههايي كه مي كنم و به نوعي خودمو بيچاره مي كنم !
مشكل اصلي نظمه . نظم مي تونه خيلي كمك كنه. يعني يك ساعت مشخص بيدار بشي و يك ساعت مشخص هم بخوابي، سر وقتش، كار كني و سر وقت هم درس بخوني و رمان بخوني و شعر بخوني، سر وقتش بنويسي و خلاصه همه چي سر وقت باشه ديگه.
يادمه يك وقتهايي كه در خوابگاه در اوج نظم بودم، خيلي خوش مي گذشت، خيلي از زندگي لذت مي بردم، خيلي حال مي كردم. اون موقع ها وقتي شب مي شد و وقتي مي خواستم بخوابم، ناراحت نبودم كه چرا وقتمو تلف كردم، ناراحت نبودم كه چرا اين قدر بي نظم بودم، ناراحت نبودم كه چرا نهار دير خوردم و كلا نگراني كم داشتم ،چون هم درسمو خونده بودم، هم سر وقت غذا خورده بودم، هم زود بيدار شده بودم و هم با دوستام صحبت كرده بودم، هم به كسي كمك كرده بودم، هم نمازم و سروقت خونده بودم و......
بايد كمي منظم تر باشم،و به هيچ كس و هيچ چيز اجازه ندهم كه باعث بي نظمي من بشه! چون اين نظم و بي نظمي تاثير مستقيم در روحم و قلبم و در نتيجه در طول عمرم داره..
بايد كمي سعي كنم...بايد كمي تلاش كنم.... كجايي ناصر
نویسنده: ناصر ساعت
۱۱/۲۱/۱۳۸۰ ۰۷:۱۰:۰۰ بعدازظهر
لینک