شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰
ديشب تا 4:30 صبح بيدار بوديم. امروز صبح مثلا سمينار داشتيم. سه تايي نشته بوديم و صداي شجريان و اصفهاني را بلند كرده بوديم و داشتيم درس مي خونديم.
قرار بود 5 نفر ارايه داشته باشيم. ما سه تا فكر مي كرديم كه اون دوتاي ديگر مقالشونو آماده كردند و الان گرفتند خوابيدند اما ماي تنبل بايد تا صبح بيدار بمونيم.!
حدوداي ساعت1:30 شب بود كه يكي از اون دونفري كه ما فكر مي كرديم كارشون تموم شده و گرفتند خوابيدن. در Messenger پيغام داد كه آقا اگه چايي دارين من بيام پيشتون ! كلي خنديدديم. آخه ساعت 1:30 شب و آقاي جبل هنوز بيداره ! كمي به خودمون اميدوار شديم.
خلاصه اين جبل خان اومد و چايي خورد و رفت اتاق خودش در دانشكده !
شاعت 4:30 بود كه دوبار پيغام داد: ”بچه ها مايليد كه ارايه را بندازيم سه شنبه!” اينو كه گفت من از خنده روده بر شدم !بهش گفتم: مرد حسابي تا 4:30 صبح نشستي فكر كردي به اين نتيجه رسيدي ؟!
خلاصه اومد و همگي با هم راه افتاديم و از دانشگاه رفتيم كه بخوابيم.!
من 8 صبح بيدار شدم و اومدم چند تا اسلايد آماده كردم براي ارايه . خلاصه از 5 نفر، فقط يك نفر ارايه كرد. من هم كه آماده بودم. خود استاده گفت كه سه شنبه 11 صبح بيا و ارايه كن. چون در ارايه من يكي ديگه هم بايد مي بود.!
اون سه تاي ديگه هم ارايه نكردند...
اما امروز گيج گيج بودم. چون ديشب نخوابيده بودم و ساعت 11 صبح رفتم كه بخوابم. تا 2 خوابيدم و بعد هم اومدم دانشگاه كه نهار بخورم. سلف جديد دانشگاه افتتاح شده بود.!
به نظر من كه قبلي بهتر بود. شايد به اين خاطر كه بهش عادت كردديم. 6 سالي هست كه توي اون سلف قديميه، نهار مي خوردم...
نویسنده: ناصر ساعت
۱۱/۲۰/۱۳۸۰ ۰۵:۱۳:۰۰ بعدازظهر
لینک