سهشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰
ديشب يكي از دوستان قديمي تلفن كرد و مارا كلي خوشحال كرد.
بهنام يكي از بهترين دوستان دوران دبيرستانم كه چرا روزها و چه شبهايي باهم داشتيم در مدرسه نمونه فومن..يادش بخير..
ديشب در نهايت خستگي و عصبانيت بودم..از يك طرف هي يكي مرتب زنگ مي زد و قطع مي كرد،(واقعا چه آدمهاي بيكار و مشكل داري پيدا مي شوند) از يك طرف هم يكي زنگ زد و به من گفت كه با account اون login كنم و به يكي يك پيغام بدم..كه اين بيشتر اعصاب منو خورد كرد. آخه آدم .. ! تو اول برو حرف زدن را ياد بگير بعد به من زنگ بزن. ! به من زنگ زده و اينجوري صحبت كرده، خودتون ديگه قضاوت كنيد:
“ سلام- ببين يك كاري بگم مي كني ...“
آخه اين چه طرز صحبت كردنده ! اول احوالپرسي مي كنند و بعد صحبت مي كنند ! نمي دونم يا خودشو.. گير آورده يا منو.. خلاصه من كلي ناراحت شدم و آخرش وشي را كوبيدم زمين !آخه تو ي بي ظرفيت اگه اعتماد نداري، پس چرا پاسوردتو به من مي دي ؟ اصلا تو كه صحبت كردن بلد نيستي و بي ظرفيت هم هستي و مي گي : “...چه خوش شانس كه من خوشحال بودم“ . تو اصلا غلط مي كني اين حرف را مي زني ! تو فكر كردي كي هستي ...از نطر من ارزشت به اندازه پشيزي بيش نيست و از اول هم همينطور بوده و هست و خواهد بود !
--------------------------------------------------------------------
خلاصه از تلفن دوست عزيزم بهنام كلي خوشحال شدم و تلفنش براي من به منزله يك خبر خوب، يك هواي تازه و يك صبح دلنشين بود..
نيم ساعتي هم با هم صحبت كرديم و حسابي گفتيم و خنديديم..
تلفنش منو حسابي آروم كرد و از دست تلفن هاي قبلي نجاتم داد و گرنه ممكن بود كه از حرص بتركم و سكته كنم !
نویسنده: ناصر ساعت
۱۲/۲۸/۱۳۸۰ ۱۱:۰۳:۰۰ قبلازظهر
لینک