سهشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۰
دلم گرفته
نمي دونم چرا امروز دلم شور مي زنه.. بدجوري هم شور مي زنه. دلم تنگه بدجوري...
حيف كه لحظات شادي زود گذرند..
امروز با دوستم مسعود،سردبير روزنامه شريف، كلي كار داشتم. قرار بود امروز با هم صحبت كنيم..
ديشب به من زنگ زد، حالش خيلي گرفته به نظر مي اومد..به من پشت تلفن گفت:ناصر جان. من بايد بروم، از خونه زنگ زدند و گفتند كه حال مادرم خوب نيست، بايد زود بروم.”
من خيلي ترسيدم، چون مي دونم اينجور تلفن ها عاقبت خوبي نداره.. كلي پش خط بهش روحيه دادم و دلداريش كردم: انشالله كه چيزي نشده باشه و حال مادرت خوب بشه زودي. خدا كريمه، خيلي نگران نباش..
امروز صبح ديدم روزنامه شلوغ شده و يك اطلاعيه زدند دم در روزنامه:
“مسعود جان ما را در غم خود شريك بدان.“
كلي ناراحت شدم. يك دفعه برق از كله ام پريد. گريه ام گرفت....
آخه اين آدم خوب و فرهيخته و كاردرست، بعد از اين مي خواد به چه اميدي زندگي كنه؟ چه جوري مي خواد بي مادر سر كنه ؟
خيلي سخته بي مادر، مي دونم مسعود جان، مي دونم مسعود جان، مي دونم دلخوشي روزهاي زندگيت ديگه پيشت نيست، مي دونم ديگه قصه گوي خلوت شبها ي دراز عمرت ديگه پيشت نيست.. مسعود جان مي دونم بزرگترين رازدار عمرت را از دست دادي، مسعود جان مي دونم كه ديگه احساس تنهايي خواهي كرد، مي دونم كه ديگه دلخوشي آنچناني نخواهي داشت. مي دونم كه مهربانترينت را از دست دادي.. مي دونم كه نازترينرت را از دست دادي، مي دونم كه غمخوارترينت را از دست دادي...
مسعود جان مي دونم كه ديگه وقتي نجف آباد مي خواهي بري، دلخوشي رفتن نخواهي داشت. آن روح آسماني آمد و مدتي با شما بود و در گوشتان زمزمه عشق كرد و دنيايي ديگر و چشمه اي از محبت خدا را يادتان داد و به سوي ابديت شتافت....
مسعود جان، مسعود جان، من نيز به اندازه تو غمگينم، به اندازه تو حزينم....مرا در غم خود شريك بدان، من نيز گريه كردم براي مادر مهربانت...
خدا صبرت دهد.. خدا بزرگت كند ... خدا كمكت كند كه صبور باشي و در مقابل اين ناجوانمردي طبيعت كم نياوري. طيعت بي وفا و غدار و لعنتي!، غير از اين كاري ندارد...
نویسنده: ناصر ساعت
۱۱/۲۳/۱۳۸۰ ۰۵:۲۳:۰۰ بعدازظهر
لینک