جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۱
بعضي غروبها ، خيلي دلم مي گيره.
البته از وقتي كه راهنمايي بودم اين حالات برام اتفاق مي افتاد..
مخصوصا عصرهاي 4شنبه دبيرستان نمونه چقدر غم انگيز و دلگير بود...بچه ها اكثرا مي رفتند خانه.
غروب جمعه ها هم بعضي اوقات برام غم انگيزه.. آدم چنان دلش مي گيره كه همه جا را سياه و دودي مي بينه.
طرف منزل ما، يك كلاغي است كه آسايش را از ما مي گيره و صبحها از نبود خروسها استفاده مي كنه و با آوازهاي دلنشينش!!!(و البته گوش خراشش)جاي خالي خروسها را براي اهالي محل پر مي كنه.
عصر جمعه كه ميشه اين كلاغها هم ديگه پيداشون نيست كه اقلا دلمونو خوش كنيم به آهنگ آنها.
انگار اونها هم دلشون مي گيره و ساكت مي شوند.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۰۹/۱۳۸۱ ۰۴:۳۷:۰۰ بعدازظهر
لینک