شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱
ديروز جمعه اي يكي زد كه بروم خون يكي از آشناهاش و بهش محاسبات عددي درس بدم..
خلاصه ما هم قبول كرديم و به اصطلاح معاملمون گرفت و رفتيم خونشون..
توي شهرك غرب(ببخشيد شهرك قدس!). همون اولش يك بدبياري آوردم كه اينجا نمي تونم بگم ... اما بعدي هاش :
خلاصه زنگ خونه را زديم و رفتيم تو..
يا علي..
خانمه اومد دم در و رفتيم تو..
مي خواستم كفشم را در بياورم كه گفتند كه نه، خواهش مي كنم اونجا نه !
من هم كه هول شده بودم كمي، يك لنگه كفشمو كه در آورده بودم سريع پام كردم و رفتم تو..
در را بستم و يك كمي اين ور اونور نگاه كردم . ديدم خبري از كفش و جاكفشي نيست.. شاگردمون هم كه با دمپاييش بود !(البته دمپايي آشپزخانه!)
من هم يه ياالله گفتم و هميجور مثل ... با كفش رفتم تو.
آي حالي ميداد از روي اون فرشهاي گرانقيمتشون با كفش مبارك راه مي رفتم..
از حال گذشتيم و رفتيم تو، رفتيم توي اتاق ايشون..
توي اتاق هم باز من حال مي كردم كه با كفش مي رفتم تو...
وسطهاي كلاس بود كه ايشون رفتند كه چايي بياورند..من يك لحظه سرم را برگردوندم و چي ها كه نديدم..
قبلش داشتم فكر مي كردم كه اينها چرا براشون مهم نيست كه با كفش ميان رو فرش و نجسش مي كنن ؟
خلاصه چشمتون روز بد نبينه. پشت در حال، يك جا كفشي بود . يعني ملت اونجا بايد كفششون را در مي آوردن...
من كه تازه پي به سوتي عظماي خود برده بودم براي اينكه خيلي ضايع نشه. ديگه به روي خودم نياووردم و طوري جلوه دادم كه آره ، من هر جا مي رم اينطوري مثل مادمازل ها !با كفش مي روم تو...
خلاصه..
كلاس تموم شد و ما برگشتيم خونه..
موقع برگشتن اون خانومه با همسرشون بد جوري چپ چپ نگاهم مي كردند..
من هم كيفم را برداشتم وهفت هشت تا پا از ملت قرض گرفتم و حالا ندو پس كي بدو..
همين ديگه.. !تقصير خودش بود كه به من گفت كفشتونو در نيار !اگه من همون اول كفشمو در مي آوردم ديگه كار به اونجاها نمي كشيد...
نویسنده: ناصر ساعت
۴/۰۱/۱۳۸۱ ۰۸:۰۵:۰۰ بعدازظهر
لینک