سهشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱
به ديدارم بيا هر شب،
در اين تنهائي تنها و تاريك خدا مانند،
دلم تنگ است.
بيا اي روشن، اي روشنتر از لبخند.
شبم را روز كن در زير سر پوش سياهيها.
دلم تنگ است. بيا بنگر،چه غمگين و غريبانه،
در اين ايوان سر پوشيده ، وين تالاب مالامال
دلي خوش كرده ام با اين پرستوها و ماهيها
و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي.
بيا ،اي هم گناه من در اين برزخ بهشتم نيز و هم دوزخ.
به ديدارم بيا،اي هم گناه ،اي مهربان با من،
كه اينان زود مي پوشند رو رد خوبهاي بي گناهيها.
و من مي مانم و بيدار بي خوابي. در اين ايوان سر پوشيده متروك،
شب افتاده است و درتالاب من ديريست، كه درخوابند آن نيلوفر آبي و ماهيها، پرستو ها.
بيا امشب كه بس تاريك و تنهايم.
بيا اي روشني، اما بپوشان روي، كه مي ترسم ترا خورشيد پندارند. و مي ترسم هم از خواب بر خيزند. و مي ترسم كه چشم از خواب بر دارند.
نمي خواهم ببيند هيچ كس ما را. نمي خواهم بداند هيچ كس ما را
و نيلوفر كه سر بر مي كشد از آب:
پرستو ها كه با پرواز و با آواز، و ماهيها كه با آن رقص غو غائي: نمي خواهم بفهماند بيدارند.
شب افتاده است و من تنها و تاريكم . و در ايوان و در تالاب من ديريست در خوابند، پرستو ها و ماهيها و آن نيلوفر آبي.
بيا اي مهربان بامن! بيا اي ياد مهتابي!بيا اي مهربان بامن! بيا اي ياد مهتابي!بيا اي مهربان بامن! بيا اي ياد مهتابي!بيا اي مهربان بامن! بيا اي ياد مهتابي!بيا اي مهربان بامن! بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
بيا اي ياد مهتابي!
نویسنده: ناصر ساعت
۴/۰۴/۱۳۸۱ ۰۸:۴۷:۰۰ بعدازظهر
لینک