جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱
نمي تونستم زياد تکونش بدم. چون ميترسيدم بريزه و دست و پامو بسوزونه. قاشق را همزمان که به پايين فشار ميدادم سعي مي کردم که غذا را هم هم بزنم . آه اينجا چقدر گرمه.
واي اونور داره پلو ميسوزه.. بدووو...
«ناصــــــــــر بيا تلفن داره زنگ ميزنه..»
خوب گوشي را بردار ديگه.
«خودت بردار من کار دارم»
اه اين چرا حرف نمي زنه.. باز هم مزاحم... امان از دست مزاحمان و همسايگان و ...
واي غذا سوخت.. دستمالو که روي گردنم بود را برداشتم و اين بار محکم ماهيتابه را چسبيدم که تکون نخوره.. با آخرين زوررررر همش زدم.. حالا خوب شد..
چند قطره از آب جوش کتري ريخت رو پام . يعني چايي هم بايد دم شود..
دينگ... دينگگگگگ
اين ديگه که کيه که اين قدر به موقع داره زنگ خونه را ميزنه..
بفرماييد : کيه : «ببخشيد يک لحظه تشريف بياوريد!»
واي خدايا اين خانمه کيه؟! بعله... (يک)همسايه(ديگه) هست. «آش نظري آوردم»
دستش درد نکنه. نمي شه که قبول نکرد. دفعه قبل که آورده بودند خيلي بي مزه بود.
: چند لحظه صبر کنيد تا ظرفتان را بياورم... يادمه بچه که بودم وقتي کسي نذري مي آورد< مامانم ظرفش را ميشست و بعد هم با دستمال تميز خشکش ميکرد و ميداد.
دستمال تميزم کجا بود.. ظرف را شستم و ماليدم به زانوم که پاک بشه. شلوارم که تميزه. مطمئنم :-)
مي خواستم بگم که اگه آش پختن بلد نيستين< بگين تا بيام يادتون بدهم! اما نگفتم.. اگه اين دفعه هم بي مزه بود. حتما بهشون ميگم.. اما نه اينبار کمي بهتر بود..
فکر کنم فردا بايد يک کتري بخرم. چون اين يکي سوخت...
گوجه هم تبديل به زغال شد. برم دنبال اون يکي ها که نسوزند.
چقدر گرمه اينجا.. اين پنجره چرا باز نميشه.. زياد بازش نمي کنم که نا محرم ها مون نبيند. حموم هم که بايد بروم. چون با اون دستمالي که روغني و ناتميز بود چند بار عرق پيشنيمو پاک کردم.
بوي غذا همه کوچه را گرفته.. الانه که همسايه ها خونه ما را با خونه اون يکي همسايه که نذري ميده اشتباه بگيره.
بهش ميگم: اگه کسي زنگ زد درو باز نکني ها ! .
-----
ساعت ۱.۵ به وقت اگرينويچ()ساعت ... به وقت ايران :
سر سفره نهار هستيم و همه دارن از دست پخت من تعريف مي کنند. (خودم و با يکي ديگه)
----
ظرفها را که شستم تازه يادم اومد که براي فردا بايد تمرين تحويل بدهم. تازه اسلايد هم بايد در بياورم.. مقاله را هم که بايد تکميل کنم. به استادم که قول داده بودم ليست پروژه را در بياورم.... واااااااييي
نویسنده: ناصر ساعت
۷/۲۶/۱۳۸۱ ۰۸:۲۱:۰۰ بعدازظهر
لینک