شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱
-كاوه: مي دوني ، اگه داستان زندگيتو بنويسي و كتابش كني، خودم برات ميفروشمش.
-دوست كاوه: آخه كي كتاب منو ميخونه..
-- (بخش هايي از روي جلد رمان جوات ياسمين)
اسم نويسنده رمان ياسمين يادم نيست.(فقط اين يادمه كه تمام شخصيتةاي داستان خودكشي كردند :-) ) اما به ايشون توصيه مي كنم كه اين مطلب را حتما بخونن. شايد يك رمان خوب (...) ديگه از توش در بياد. ( اگه كسي ايشون را ديد حتما خبرش كنه :-) )
داستان آقا مهندسي كه در راه يكي از هزاران خانم اينچنيني معتاد ميشه. و فاتحة مع الگريه و الزاري.!
من ديگه هيچي نمي گم. خودتون بخونيد و افسرده شويد. (اگه خواستين قضاوت هم بكنيد.)
نویسنده: ناصر ساعت
۷/۲۷/۱۳۸۱ ۰۸:۲۵:۰۰ بعدازظهر
لینک