یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۰
اين روزها، يكي از دوستهايم حسابي حال منو مي گيره،هي مي گه:تو خيلي بد شدي،خيلي عوض شدي، تو ديگه اون ناصر خوب و واقعي نيستي و... .(اين روزها!كه مي گم، منظورم چند ماهه)
خوب!فكر كنم، راست هم مي گه من خيلي بد شدم خيلي خيلي بد! بد بودم بدتر شدم...
يادمه يه روزهايي دنيايي واسه خودم داشتم،پاكي دل و مهربوني وصفايي داشتم يك دنياي پر از رنگهاي مختلف،آبي را مي فهميدم،قرمز را،سبز را، و حتي سياه را هم مي فهميدم!اما اما الان چي ؟ فقط سياه و سفيد! مي دونم علتش اينه كه خيلي از خودم دور شدم.از اون ناصر از اون ناصر ي كه يك زماني خيلي خوب بودخيلي فاصله گرفتم.
اين روزها خيلي دلم براي خودم تنگ شده!دوست دارم كه زمان بر گرده و من باز هموني بشك كه بودم،
مي دونم كه همش تقصير اين نفس لعنتي كه هر كاري دبش مي خواهد مي كنه و هيچ توجهيهم به من نمي كنه!
مي دونم كه همش به علت گناه است، گناهاني كه بدون هيچ ترس و واهمه اي شب و روز مرتكب مي شيم وككمان هم نمي گزه! در حالي كه هر كدام يك جنايتند!...
مي دونم، مي دونم وقتي وحيدهم ميگه تو بد شدي، يعني چي، خوب مي فهمم كه من ديگه اون پسر خوب چند سال پيش نيستم، مي دونم كه خيلي عوض شدم... .آينه كه دروغ نمي گه! آخه جند بار بايد آينه را بشكم ! فكر كنم كه وقتش باشه كه خودمو بشكنم.
قول مي دهم به خودم! اين بار كه رفتم جلوي
آينه، از اون معذرت خواهي كنم و بگم كه ببخش ديگه! اشتباه كردم!ديگه تكرار نم كنم!قول مي دهم كه بر گردم!... و به اون قول مي دم كه ديگه خوب خوب خوب بشم،صاف صاف صاف مثل آينه. بايد دلمو بشورم و پاك كنم شايد كه اشك كردگدني لازم داشته باشم...
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۰۴/۱۳۸۰ ۰۷:۵۶:۰۰ بعدازظهر
لینک