چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۰
امروز از اون روزهايي است كه شديدا و شديدا احساس تنهايي مي كنم !
خيلي زياد! تا اونجايي كه از كارم زدم و رفتم خونه و خوابيدم. اصلا خوابم نمي برد. همش داشتم فكر مي كردم به خودم به كارهايم به دوستانم.
به اينكه آدم نبايد از هيچكس انتظار دوستي داشته باشي .
به اينكه چقدر خوب مي شه آدم يه دوست خوب و تمام عيار داشته باشي كه آدم رو بفهمه،يه دوست ناز و باحال كه در چنين لحظات تنهايي و بي كسي به داد آدم بياد.
امروز از اون روزهايي هست كه احساس تنهايي، بيكسي،بيچارگي مفرط بر من مستولي شده و كسي را هم پيدا نمي كنم كه درد دلم را گوش كند...
اي كاش و اي كاش ... .
انگار امروز تمام دل تنگيهاي دنيا را به من داده اند و من ناگزير از تحمل!
ديگر راه و چاره اي براي امروزم نمي بينم مگر اينكه بروم در گوشهاي تنها بنيشنم و.... .
دلم درد مي گيرد از كساني كه ادعاي دوستي مي كنند و پيدايشان نيست. دلك درد مي گيرد از كساني كه ادعاي دوستي مي كنند و حتي يكبار هم حالي نمي پرسند.
مي دانم خيلي ها دوستان روزهاي خوب و خوش آدمي هستند. آنهايي كه مي گويند ناصر جان و ناصر جان !اما به وقت ضرورت همگي پنهان شده.
گلايه اي نيست! ما ديگر عادت كرده ايم. ديگر بي وفايي آدميان براي ما عادت شده است.
گلايه از چيز ديگر است. گلايه از كساني كه مي دانند مي توانند باشند اما حيف كه بازيچه حرفهاي ديگران هستند و با كوچكترين حرفي ،همه جيز را كنار گذاشته وانگار نه انگار...
باز هم بگذريم.
به همه چير بايد عادت كرد، بايد از الان به تنهايي عادت كرد كه در دوران كهولت و پيري راحت بود و ... .
بالاخره بايد جوري خودمو راضي كنم !:(((((
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۰۷/۱۳۸۰ ۰۶:۵۴:۰۰ بعدازظهر
لینک