دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۰
چشماني كه من مي شناسم جنگلي است ،هميشه سبز. دو ستاره در آن چشم خفته اند.
چشماني كه من مي شناسم اسطوره را به تاريخ بدل كرده اند، استعاره را به حقيقت
جمله را به نگاه و سؤال را به خموشي
چشماني كه من مي شناسم رود را به سكون واداشته اند،درآيينه تنهاي سياه خفته اند .
چشماني كه من مي شناسم تنها ديدني است،
ستاره اما چيدني است.
مرا عريان مي كند و وجودم را از خويش مي تكاند.
چنانكه الماس شيشه را ، يا احساس انديشه را،
چشماني كه من مي شناسم،
خونريزترين دشنه ها را در دستان كودكانه خود دارد
و من بيش از اين كه بر خود بترسم بر آن چشمان بيم دارم.
چشماني كه من ميشناسم تنها گياهيست كه نمي بالد ،امازنده است.
نمي خروشد ولي فريادي در خود شكسته است.
وگيرايي نگاه در آن چون طنين صداي خسته است .
چشماني كه من مي شناسم اينك نگاه مريم را به گهواره عيسي پيام مي آورد.
گرچه خود برّكك آواره اي است كه بي خيال از چوبان دل من مي گريزد.
چشمانيكه من ميشناسم به خاطر مي كشاند قفس و پرواز را،نيز انتها و آغاز را
چشمانيكه من مي شناسم هنگامي كه به گريه مي نشيند.هراس دلم را مي تركاند.
چندان كه گويي دو اقيانوس به خستگي راه گشاده اند.
فريادم نوح را به ياري مي طلبد ،روي من خط بطلان مي كشد و از ديكته وجودم غلط مي گيرد .
من درچشماني كه مي شناسم گم شده ام.
چشمانيكه مي شناسم هر يك دو دهكده ايست كه جز پگاه بامداد. هيچ زمان ديگر در آن نمي گذرد.
چشمانيكه من ميشناسم چون دو دهكده همجوار بر جبهه صخرواري آرام خفته اند
در زماني كه همواره در آن گرگ ميش است
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۰۵/۱۳۸۰ ۰۶:۳۴:۰۰ بعدازظهر
لینک