پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۰
ديشب به يكي از دوستانم در دانشگاه تهران زنگ زدم. كلي باهاش حرف داشتم،اما وقتي زنگ زدك نتونستم خيلي باهاش حرف برنم. البته نه اينكه كم بيارم يا زبونم بگيره!نه، بلكه اولا يكي پيشم بود و نمي تونستم راحت حرف بزنم ، دوم اينكه دوست داشتم صداشو بشنوم. اين بار صداش برام خيلي آشنا و جالب بود و ترجيح دادم كه به حرفاش گوش كنم !اما حيف كه زود تموم شد و بعدش هم هر چقدر تلاش كردم كه دوباره بگيرم نشد كه نشد!
آخه آدم وقتي يكي رو دوست داره، دلش مي خواد كه صداشو بشنوه و خيلي هم مهم نسيت كه اون چي مي گه!(به بالا ربطب داره؟)
...
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۰۸/۱۳۸۰ ۱۰:۳۹:۰۰ قبلازظهر
لینک