جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۰
تا ظهر بلكه بيشتر خواب بودم !خواستم كم خوابي هاي يك هفته را جبران كنم، البته ديروز هم خيلي خسته شده بودم. ساعت 3:45 شب خوابيدم..
امروز اولش فوتبال ديدم‚ نيمه اول خيلي عالي بود. كلا استقلال مي تونست بازي را ببره، اما از اين سيروس حالم بهم مي خوره، 60 تا فرصت را از دست داد.
بعداز فوتبال نهار خوردم و با يكي از دوستام رفتيم بيرون. رفتم ميدون انقلاب كه كتا ب بخرم. بيشتر دنبال كتاب خاطرات ناصر الدين شاه بودم، اما گير نياوردم.
بيرون خيلي شلوغ بود، بعد از فوتبال بود و 100 هزار نفر داشتند بر مي گشتند خونه هاشون، خيابون آزادي خيلي شلوغ بود. پليس ها هم همينجور ريخته بودند توي خيابونها، البته روز آرومي بود يعني اينكه درگيري زيادي ديده نمي شد.
صداي بوقشان هم بلند بود، هر كسي يك پرچم آبي، يا قرمز دستش بود و داد مي زد و اينور اونور مي رفت. جوونند ديگه ! بزار انرژي هاشونو خالي كنند. تفريح ديگه اي كه وجود نداره !بايد با همين فوتبال دلشونو خوش كنند....
با يكي از دوستام كه خيلي بهش علاقمند هستم و آدم خيلي فرهيخته و كار درستي هم هست رفتيم بيرون. بيشتر قصدم اين بود كه به حرفش بيارم تا يك كم با هم صحبت كنيم. چون خيلي عالي حرف مي زنه و حرفاش هم همش در مايه هاي خوب بودن و خدايي بودن و كمك كردن و محبت كردن هست.
انقلاب، خيلي از كتاب فروشي ها بسته بودند ، رفتيم “كتاب سراي نيك“، كلي خوش برخورد بودند، كتاب خاطرات ناصر الدين شاه را پيدا نكردم اما سه تا كتاب ديگه گرفتم:
--دل تنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم !
-- گفت و گو با مرگ از آرتور كوستلر كه خاطرات زندان يك آدم محكوم به اعدام هست
-- خاطرات حسني !
اين آخري را خريدم كه كمي بخندم، چون همينجوريش هم كه داشتم ورق مي زدم، كلي مطالب خنده دار توش بود، روزهاي آينده از اين كتاب براتون مي نويسم تا شما هم حال كنيد.
-------
الان هم بايد برم خريد: نون و ميوه و تخم مرغ و ماست و شير و شوما !بايد بگيرم.
تنهايي زندگي كردن هم بد نيست ها !البته به شرطي كه از فرط بي كسي ( به فتح ك !!{به قول چند از هم لاگرها !})نباشه و مدتش هم طولاني نشه .
نویسنده: ناصر ساعت
۱۰/۲۸/۱۳۸۰ ۰۷:۴۲:۰۰ بعدازظهر
لینک