دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱
چقدر خوبه كه ديگران نمي فهمند ما چيكار مي كنيم. چون اگه قرار بود همه بفهمند كه بقيه چه كار مي كنند خيلي بد مي شد همه از همديگر فرار مي كردند. هيچكس حاضر نمي شد با كس ديگه اي زندگي كنه. همه ار همديگه مي ترسيدند و وحشت مي كردند.
آدمها هر چقدر هم خوب باشند گاهي اوقات در زندگي شون كارهايي مي كنند كه واقعا فجيع هست و يك نوع جنايته. اما معمولا هيچكس نمي فهمه. منظورم قتل و دزدي نيست. منظورم همون بلاهايي هست كه بيشتر سرخودمون(و بعضا سر ديگران) مي آوريم و كارهايي مي كنيم كه مي تونه در دادگاههاي انساني، به عوان جنايت عليه بشريت شناخته بشه. مثلا وقتي به يك كسي حسودي مي كنيم، ممكنه اون طرف را چنان با دلايل منطقي يا غير منطقي خودمون نابود كنيم كه طرف در خواب هم شايد نمي تونست ببينه.. يا وقتي دروغ مي گيم و به طرف ظلم مي كنيم. چون اون به ما اعتماد مي كنه و حرف ما را قبول مي كنه. يا وقتي دل يكي را مي شكنيم يا مثلا وقتي كه درس نمي خونيم ويا وقتي كه گناه مي كنيم... خيلي مثالهاي ديگه هست . البته فكر كنم مثالهايم نتونستند منظور دقيقم (عمق فاجعه) را نشون بدن
مطمئنن همه از اين كارها مي كنند. كافيه يك كمي به گذشته نگاه كنند حتما چند تا از اين جنايتها يادشون مي آد.
به خاطر سياست، به خاطر مقام، به خاطر پول، به خاطر نمره، به خاطر خوشي ها لحظه اي وبه خاطر خيلي چيزهاي كوچيك و بزرگ ديگه حاضريم چنان دمار از روزگار ديگران در بياريم كه در بدترين و خشن ترين فيلمها هم نديده باشن.
اما حيف كه غافليم از اون لحظه اي كه همه برابر ميشيم. همون لحظه اي كه هر چي هست و نيست و دار وندار را مي گذاريم و مي رويم.. اون لحظه ممكنه پشيمون بشيم. اما عزراييل ديگه دست بردار نيست و پشيموني هم سودي نداره.. (فقط مي تونيم براي زندگي و تناسخ بعديمون تجربه كنيم.!)
بگذريم...
( همه حرفها را به خودم گفتم. اميدوارم مثل نصيحت آخوندها نشده باشه)
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۰۷/۱۳۸۱ ۰۷:۰۷:۰۰ بعدازظهر
لینک