جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲
عزیز جان، نخور
خیلی از ماها سر چیزهای کوچیک هم که شده چنان می خوریم که حالا انگار بدون خوردن اون نمی تونستیم حرفمون را بزنیم.
آقا جون نخور. خانم جون نخور.
قسم را می گویم.
به راحتی قسم می خوره. مثلا می گه: گربه همسایه دمش کج شده! باور نمی کنی به ... قسم که کج شده!
به امام راست می گم! به خدا راست می گم! تازه با گفتن اینها باورش نمی شه. می گه مثلا به ارواح فلان کس قسم بخور تا باور کنم. یا می گه جان مادرت قسم بخور تا باور کنم.
بابا !خدای به اون با عظمتی را بلند می کنی می آری پایین. شاهدش می کنی که چی؟ که بگی دمب گربه فلان چی شده ؟ که مثلا بگی راست می گی ؟ خوب تو اگه راستگو باشی دیگه لازم نیست قسم بخوری. قسم نخور نخور!
بی خیال عمو! بیا ول کنیم! بیا از این به بعد دیگه قسم نخوریم. باشه ؟
قسم بخور که دیگه از این کارها نکنی.
(مثل خطبه های فلان کس شد!)