جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۳
تکرار
من و شهریار با هم رقیب درسی بودیم. اون درسش خیلی خوب بود. من حسودیم می شد به شهریار. دوم دبیرستان معدل من خیلی بالا بود. در کل جمع نمراتم تنها سه نمره کم داشتم یعنی معدل بالای 80/19.
اما سوم که رفتیم شهریار قوی ترشده بود. مثل بچه های نابغه همه چیز را درست جواب می داد.! اما من مشکل داشتم در بعضی درسها.
نمی دونم چطور شده بود که اون از من جلو زده بود. البته من هنوز ریاضی ام قویتریتن بود. اما یادمه در ادبیات و جغرافی اون بهتر بود. مخصوصا در ادبیات.
سال دوم با هم دوست بودیم دوست های معمولی. همکاری خوبی داشتیم. کم و بیش در درسها به هم کمک می کردیم.
اون بچه روستا بود. هر روز کلی مسافت را طی می کرد تا به مدرسه بیاد.
یکی بود که الان کامل یادم نیست اسمش چیه. اما فکر کنم بابک بود. این بابک هم محلی شهریار بود. جزییات ماجرا دقیق یادم نیست اما من و شهریار را با هم بد کرده بود. پشت سر من به اون حرف می زد و پشت سر اون هم به من. باعث شد ما نزدیک 7-8 ماه از سال تحصیلی را با هم قهر باشیم.
نزدیکیهای خرداد بود که من وشهریار با هم آشتی کردیم. بعد از آشتی فهمیدیم که الکی با هم قهر بودیم و هم چی زیر سر بابک بوده.
اون روزها دوستی ما خیلی شدید شد و بسیار صمیمی شدیم. در مدرسه با هم بودیم. با هم از معلمها سوال می کردیم و با هم رفع اشکال می کردیم. با هم توی انجمن اسلامی بودیم و با هم بیرون می رفتیم...
روز آخر که مدرسه ها تموم شد از آشتی ما خیلی نمی گذشت. هر دو افسوس می خوریم که چرا دیر با هم آشتی کردیم. موقع رفتن هر دوتامون بغض کرده بودیم.
خونه ما نزدیک بود. توی همون کوچه مدرسه. وقتی رفتم خونه کلی حالم گرفته بود. نمی دونستم باید چیکار کنم. اولین بارم بود که دلم برای یکی تنگ می شد. نمی شد بون اون زندگی کرد. برایم غیر قابل تحمل بود. دوستش داشتم. می دونستم که اون هم همچین حسی داره. اما نمی دونستم چطوری بابد دیگه ببینمش. من خونه اونها را نمی شناختم. تازه شرایط حاکم به گونه ای نبود که من بتونم برم خونشون و اونو ببینیم.
امیدوار بودم که باز هم با هم کلاسی بشیم در سالهای بعد و دوستیمون را ادامه بدهیم. تنها همین موضوع بود که منو آروم می کرد و زندگی را برام قابل تحمل می کرد.
اگر چه من دبیرستان را در شهر دیگری گذراندم و من و شهریار دیگه هرگز با هم همکلاس نشدیم و اگر چه دیگه اون دوستیمون احیا نشد و بعد از اون موقع تنها چند بار و آنهم از راه دور و به طور رسمی با هم سلام و علیک داشته ایم. اما اون صمیمیت واون احساس خاص دلتنگی و اون احساس خاص تنها شدن و اون حالت خاص دوست داشتن و بی دوست ماندن و آن حالت افسونگر" صیاد رفته و صید در دام مانده" برایم باقی ماند و در سالهای بعد چند بار دیگر هم تکرار شد.
اما تکراررسم تاریخ است و تکرارها ادامه دارد ...
و زندگی، با همه تکرار شدن هایش، چه زیبا می نمایاند.