چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۳
این روزا
اون روزا.
گاهی اوقات زندگی عجیب معنا پیدا می کنه.
میشه مثل بچگی ها که همه چی داشت. صبح ها زود بیدار می شدیم و صبحانه آماده بود. بعدش بازی بود تا ظهر. بازی هایی که چقدر هم جدی بودند. همه چیزمان بودند. کسی جرات داشت بازی مارا به هم بزند. احساس می کردیم بنیادمان را بر افکنده اند!
...
الان هم اینجوری شده. بازیهایی که بسیار هم جدی هستند جنان مسخمان می کنند که آرام و قرار را از آدم می گیرند.
اگر همه چیز اینقدر خشک و بی روح باشند تحمل آن غیر ممکن می شه.
چه خوبه که خدا بعضی اوقات چیزهایی برات می فرسته و از جایی هم می فرسته که اصلا باورت نمی شه.
اما بدون اینکه متوجه بشی می فهمی که در لابه لای همه سختی ها و گرفتاری ها، جایی برای فرار داری. جایی برای آرام شدن. جایی برای پناه گرفتن.
اما چه خوب بود پناهگاهی ابدی پیدا می کردیم که همیشه و در لابه لای همه بازیها و جدی های زندگی ماوی و مفر ما می بود.
یکی را دیدم که خود را فدای دوست کرده بود. اصلا وجود نداشت. بهتر از آن معنی نداشت. خود را غرق دوستی کرده بود که از نظرش او ارزش دوستی را داشت. اگر هم نداشت چنان از خود گذشت که دوست نیز خود را لایق دوستی کرد.
یکی را هم دیدم که خود را به عشق می سپرد و چه خالصانه اینکار را می کرد. بهتر از آن معنی نداشت. خود را غرق عشق می کرد. البته معشوقی که از نظر او ارزشش را داشت.
نمی دانم. جزییات کار را از خودشان باید پرسید. اما مهمترین این بود که هدفی داشتند و آن یافتن مجالی برای نیست شدن. استغفرالله. همه در تلاش برای بودن و هست شدن هستند. اینها در پی فرصت هایی برای نیست شدن و گم شدن در معشوق.
...