نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۳/۱۳۸۱ ۱۰:۵۷:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
ديشب ساعت 4 صبح خوابيدم. با بچه ها داشتيم صحبت ميكرديم. ساعت 9 صبح تلفن داشتم. خيلي عجيب بود.!چون من كه در خوابگاه بودم و كسي خبر نداشت كه من در آنجا هستم و خلاصه اينكه ترسيدم كه اتفاقي افتاده باشد !
بله !از شهرستان بود.. از خانه مان ! ظاهرا ديشب در اتوبان تهران قم تصادف وحشتناكي رخ داده بود و ترسيده بودند كه من هم قم رفته باشم و در راه مرده باشم!
يكي نيست به اينها بگه آخه من در قم چيكاردارم كه در اين باران و در اين شلوغي بزنم برم اونجا!
بيچاره مادرها ! چه زجري ميكشند ها!
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۳/۱۳۸۱ ۱۰:۵۳:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۱
سايت تهران مترو را حتما ديدين؟
واقعا سايت خوب و بدرد بخوري هست.
با اينكه فارسياش كه در سايت من مشكل داشت. اما كلا اطلاعات بدردبخوري دارد. مثلا ميخواستم بروم كرج و با استفاده از برنامه قطارها و پيشنهاداتي كه خود سايت داد توانستم با يك برنامه خيلي دقيق و با كمترين تاخير به مقصد برسم.
يكي از امكاناتش اينه كه مبدا و مقصد و روز حركت را مشخص مي كنيد و تمام option هاي حركتي ممكن را مي ده. كلا امكانات ديگه هم داره كه من در آخرين شماره روزنامه شريف به معرفي اون پرداختم.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۲/۱۳۸۱ ۰۷:۵۶:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
ديشب از خونه به اينترنت وصل شدم. رفتم چند تا چتروم كه ببينم چه خبره.
در يكي از چت رومها يك آقاي هندي داشت تبليغ يك شوي هندي را مي كرد كه قرار بود ساعت 10 شب پخش كنه !
بدين ترتيب كه 2.5 دلار دريافت مي كرد و به مدت 30 دقيقه(يا كمي بيشتر) از طريق وبكام(Webcam) شو پخش مي كرد.
خيلي جالب بود.! از چه راههايي پول در ميآورندها!
e-commerce كه ميگن همينه ؟
ايده خوبيه ! يك سينماي اينترنتي .
يك چيز جالب ديگه هم اينكه، من خواستم برم چترومهاي آمريكايي. اما اكثرشون خالي بودند يا دو سه نفر بيشتر توشون نبود!
در حالي كه در بخش آسيا كلي شلوغ بود و حدودا 80 درصدشون هم ايراني بودند.!
خيلي حرف هست ها . واقعا ايراني در اين چت رومها چيكار مي كنند؟ دنبال چي هستند؟ دنبال دوست ؟ دوست اينترنتي ؟؟ دنبال عشق؟ دنبال محبت؟ دنبال پول؟
شايد دنبال ”محبت-e” هستند.
اما يك كمي عجيبه.
شايد بر گرده به وضع اجتماعي ايران. خلاصه كلي جاي كار داره و چند تا تز ليسانس روانشناسي و جامعهشناسي هم از توش در ميآيد.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۲/۱۳۸۱ ۰۷:۴۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
انشالله امشب به خوابگاه خواهم رفت.
دعاي كميل، ديدار دوستان، فوتبال و ....
حدودا 5 سالي در اون خوابگاه بودم و كلي خاطره خوب و بد دارم.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۲/۱۳۸۱ ۰۷:۲۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
تا من باشم ديگه روز باراني با دوچرخه جايي نرم !
توي خيابون يك ماشين شركت واحد، تماما گلي(به كسر گ) ام كرد.
جوري كه مجبور شدم برگردم خونه و لباسامو عوش كنم.!
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۲/۱۳۸۱ ۰۷:۲۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۱
امروز وحيد اومده بود اينجا. چند دقيقهاي با هم قدم زديم.. بنده خدا n بار اومده بود و من نبودم !
وحيد خيلي پسر خوبيه. مهمترين خوبيش اينه كه يك آدم بسيار آروم هست و كلا هر كي با ايشون مي گرده آروم ميشه. آرامشش رو من كه خيلي تاثير ميگذاره.
تازه، مهمتر از همه معصومه.. خيلي عجيبه ها !از خيلي از چيزها معصومه.. از خيلي از گناهان از خيلي از بديها
چقدر تعريف كردم ازش ها !اما بايد ببينينش و خودتون قضاوت كنيد.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۴۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
ديروز رفته بودم به يكي رياضي ياد بدهم. كلاس خصوصي. يك خانم اول دبيرستان.
قرار بود ساعتي فلان قدر بگيرم. اما بعد كه رفتم اونجا، كلي دلم سوخت. پشيمون شدم كه چرا اينقدر پول !..
آخرش هم شايد نگيرم. من يك ديوننه هستم !با اين قلبم !!!
براش كتاب هم خريدم تازه. !هيچي! ساعتم را هم در راه خانهشان گم كردم !!
ديگه اينكه... !
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۳۷:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
خيلي جالبه.. ديدين كسي در وبلاگش به خودش هم لينك بگذاره؟
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۲۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
امروز رفتيم تاتر شهر براي ديدن خورشيد كاروان. بليطش هديه بود. بليطش را چند روز پيش در مسجد دانشگاه دادند.
تاترش خيلي جالب بود. حسابي لذت بردم.
قرار بود با چند تا از هم دانشگاهي ها بريم. اما من با اونها نرفتم. چون مي دونستم كه اگه با اونها برم مجبورم كه در كنار اونها بنيشنم. اما من دوست داشتم در جايي بنشينم كه تنها باشم و احساسم قاطي ريا و ظواهرات نشه.
خلاصه اينكه خيلي به من حال داد.. خيلي زياد...
بعد از تاتر با دوستانم رفتيم انقلاب، من براي يكي از شاگردانم كتابي خريدم جهت هديه.
امشب آخر وقت كه داشتم بر ميگشتم، بارون نمنم داشت مي باريد.
اما جالب بود. قبل از اينكه بارون بياد من احساس كردم كه بارون باريده. اصلا الان هم كه به تاتر فكر مي كنم احساس مي كنم كه زير بارون اين تاتر را تماشا كردم..
خلاصه به راز باران پي بردم. به راز واقعي باران پي بردم.. فهميدم كه چه روزهاي از زندگي من باراني، زيبا و دوست داشتني است. فهميدم كه چرا باران را دوست دارم.
(شما هم فهميدين؟ چي حدس مي زنيد..؟ نخير..اشتباه كردين.حدستون درست نبود..)
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۱۹:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
ننوشتن واقعا سخته. اون روز كه نمي نويسم احساس مي كنم كه چيزي را گم كردهام!.. مثل آدمهاي معتاد. اون روز احساس مي كنم كه خمارم و...
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۰۸:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
سهشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۱
آدرس جديد روزنامه شريف:
http://daily.sharif.edu
امروز رجيسترش كرديم. مباركه.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۰۲:۲۸:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
نويسنه ها
از چيزي كه نبود نوشتند، فكر كردند عاشق شده اند.
شاعرها
چيزي را كه نبود سرودند، فكر كردند عاشق شدهاند.
نقاشها
كسي را كه هرگز نديده بودند نقاشي كردند، فكر كردند عاشق شدهاند.
و عشق مردمي را ديد، كه فقط ديوانه شده بودند.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۰۲:۲۵:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
چشمانت ترانه رفتن مي خوانند.
آدم برفي من صبور باش.
بهار تو هم خواهد رسيد...
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۰۲:۲۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
اين روزها سالگرد سيروس قايقران فوتباليست مشهور گيلاني است.
قايقران يكي از مردترين بازيكنان ايران بود كه باغيرت و جنگنده بازي ميكرد.
يادمه يكبار سيروس در قالب تيم استقلال انزلي به شهر ما اومده بودند و با تيم شاهد تالش بازي داشتند . خوب يادمه كه از وسط زمين يك گل زيبا زد..
يادش گرامي و روحش شاد.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۱۱:۳۹:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
اخبار ورزشي:
تيم ملي 2-1 از قطر برد
استقلال در عين شايستگي مساوي كرد
و پرسپوليس شانس آورد كه كمتر از يك گل نخورد.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۱۱:۳۵:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
خدايا ما را ياري نما تا به عشق واقعي كه همان وصل توست برسيم.
خدايا آنقدر بزرگمان كنم كه به كمتر از تو فكر نكنيم و مومن باشيم. يعني ايمان داشته باشيم و هميشه در قلبمان احساست كنيم.
خدايا آنقدر لطفمان ده تا تنها به عشق تو راضي شويم و هيچ نيرويي و هيچ جاذبهاي ما را از تو دور نكند.
خدايا ...
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۱۱:۳۳:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
امروز عصر مي روم علم وصنعت، دوتا كلاس دارم. بعدش هم يك كلاس خصوصي.!
خدايا ممنون كه هرچه از تو خواستم و نخواستم را به من عطا كردي.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۱۱:۲۷:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
امروز اولين شماره روزنامه شريف در سال 81 منتشر شد.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۰/۱۳۸۱ ۱۱:۲۶:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱
مي دونم كه وحيد شنبه از شهرستان برگشته. اما تا بحال نديدمش. شايد اومده باشه و من نبوده باشم !
چون يكشنبه و شنبه چند ساعتي را نبودم.
اما امروز يك mail زدم بهش و گفتم: ”وحيد، فقط به من بگو :الان شهرستاني يا تهران!”
فكر كنم كلي پوزش بخوره وقتي اونو بخونه !
(من چقدر بدجنسم.نه؟ اما از اين كارم خيلي خوشم اومد..همون ساديسم عزيز و لعنتي )
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۹/۱۳۸۱ ۰۵:۲۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
اين بلاگر خان بالاخره صفحه ما را Update كرد
اللهم صل علي محمد وآل محمد!
-------------
واقعا نوبره!
راستي كسي مياد با هم يك وبلاگ دوني فارسي براي ايراني ها بنويسيم و رو دست بلاگر.كام!! بلند شيم؟
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۹/۱۳۸۱ ۰۵:۲۱:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱
عالي،
مهربان,
سنگين،
رنگين،
ساده،
ساده،
ساده،
ساده،
ساده،
ساده،
ساده،
ساده،
بايد به ديگرانم خبر دهم.
شماره منزلمان چند بود ؟
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۸/۱۳۸۱ ۰۵:۳۳:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
يك بار با بچه هاي دانشكده رفته بوديم اردو. در اردو من مرتب با يك نفر مي گشتم و با اون حرف مي زدم. اون هم همچين بدش نمي اومد. حتي email اش را هم گرفتم.
فرداش كه mail زده بودم. خوشش نيومده بود و متوجه شدم كه سو تفاهمي از طرف من پيش اومده و درواقع دوستي و عشقي در كار نبوده.(خدا را شكر كه اينگونه بود و گرنه بايد بعدها با همه پسر هاي دانشكده دعوا مي كردم)
همين برايم عبرت شده و ديگه به هيچ چيز اعتماد نمي كنم.به هيچ چيز. حتي اگر خودش به من التماس هم بكند و حتي در نگاهش خواهش و تمنا را هم ببينم باز اعتماد نمي كنم كه نمي كنم.
امروز ديدم ها ! حتي دنبالم هم امد. اونهم دوبار دنبالم اومد. دوبار . كه در چشمهايش خيلي چيز ها ديدم و شرمندهام كه نتونستم جوابش را بدهم. گفتم كه قبلا حسابي ترسيدهام و مارگزيده هم كه از ريسمان سياه و سفيد مي ترسه.
اولين بار كه ديدمش قطعا خوشم آمده بود. اما عاقلتر از اين حرفها (و ترسوتر و مارگزيده تر) از اين حرفها بودم كه به رويم بياورم.
اما اين بار فرق مي كرد. كمي در ته دلم به فكرش بودم. اما سعي كردم كه عادي برخورد كنم. مي خواستم امتحانش كنم.
اما احوالپرسي گرم و تبريكاتش امان از من بريد و نتوانستم حرف بزنم. بعدش هم مثل آدم آهني ها يك سوال كاري كردم و زدم به چاك. چون مطمئن شدم كه از صبح تا به حال N بار ساعتش را نگاه كرده و بي صبرانه منتظر ساعت 12 بوده است.
خداحافظي كردم و از اتاق بيرون آمدم. به زمين تنها خيره شده بودم و تحت هر شرايطي مي خواستم به خودم بقولانم كه اشتباه كرده ام و خبري نبوده است بلكه نياز و ميل و كلي چيزهاي ديگه اين خيالات را به سرم آورده اند.
اما هنگامي كه در وسطهاي سالن برگشتم و او را پشت سرم ديدم ديگر شكي برايم نماند. اما هيچي نگفتم و بازبه راهم ادامه دادم.
انتهاي سالن كه بيرون بروم ديدم كه منتظرم بود كه به انتهاي سالن برسم. ديدم كه راهم را بدرقه مي كند.
اما من باز جرات نكردم كه هيچ فكر ديگري بكنم.
در حيات نشسته بودم و منتظر ماشين بودم كه ديگر بروم. اما اين بار هم به جاي ماشين او را ديدم كه طرفم مي آيد:
“آقاي عزتي ...”
جوابش را دادم.
”راستي ماشينها اونور وا ميايستند!!” گفت و رفت.
عجيب بود! يعني به خاطر تنها چند متر اونورتراين همه راه را بايد مي آمد.؟
من باز هيچ فكر ديگري نكردم.البته در راه چون فكر نمي كردم خوابم نمي برد!!
بايد تصميم خودم را بگيرم.. البته بايد صبر كنم. تا هفته هاي ديگر و تا مطمئن نشوم قدم از قدم بر نمي دارم و كماكان خنگ خواهم ماند !
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۸/۱۳۸۱ ۰۵:۳۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
يكي مي گفت: صبر لذت بردن از حال است.. من باز بايد صبر كنم. مي دانم كه خواهد آمد.. مي دانم كه خواهد آمد..
اما آخه چرا .. اين قدر ... !
اما باز صبر.باز صبر. باز صبر.
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۸/۱۳۸۱ ۰۵:۱۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر