چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱
گاهی اوقات در لابلای دل مشغولی های روزمره زندگی ، چیزی تو را از جا بر می کند و به دور دست ها پرتاب می کند، به جایی در میان خاطرات، کودکی ها، نوجوانی ها، دبیرستان، دانشگاه، نمی دانم دقیقا کجا اما در میان همان روزها، همان لحظات نیمه سبز- نیمه خاکستری.
داشتم برنامه ترانه های ماندگار ایرانی را نگاه می کردم. برنامه اش برایم سنگین بود! اعتراف می کنم نیاز به آمادگی داشتم که این برنامه را ببینم. چه بدون آمادگی قبلی که دیدمش، حالم بدجور منقلب شد. به سختی خودم را کنترل کردم. هق هق گریه را توان بریدنم آمد اما اشک را نه. هرگز نه.
"اله ناز" استاد بنان با بازخوانی معین، مرا به کوه های گنج نامه همدان برد. کوه نوردی معروفمان با سه دوست نازنینم: مصطفی، مهدی و فخرایی. با وسیله تلنولوژیکی که آن زمان به همراه داشتیم با یک واکمن نیمه سالم سونیِ مهدی که البته لذت سفر را ده چندان کرد و ماندگار در خاطرمان، این آهنگ را گوش می کردم و با تمام وجود می خواندم. سبزی آن لحظات هنوز در خاطرم هست. انگار همین دیروز بود که شب از تهران و از خوابگاه طرشت 3 راه افتادیم به سمت همدان، صبح زود رسیدیم، کوه را پیمودیم و شب مجدد برگشتیم به تهران. مرحبا به همتِ ان روزهایمان و به آن همراهان بزرگوار. خاطرات آن روزها هنوز زنده هست، چه امروز شاید بیش از 15 سال از آن می گذرد و هنوز به یاد دارم و گاهی در کوچه های آن خاطراتِ زیبا قدم میزنم و قدم می زنم ... .
ترانه "دست های تو" از داریوش مرا به زمانی قبل تر برد. به دبیرستان. به نقطه ای در محله گشت، شهر فومن، استان گیلان. به شالیزهای سبز و البته پر از داراکولاهای معروفش در تابستان :). یادش بخیر. مرتضی جلالوند، دوست نازنین و بردار بزرگوارم که فراوان به من لطف داشت و مهربانی و بزرگواری اش هرگز فراموش نخواهم شد که هماره در یادم و در خاطرم مانده و خواهد ماند. با آن صدای محزونش که زمزمه می کرد "ای که بی تو خودمو ..." و از من می خواست تا تنهایی اش را نه برای همیشه که برای روزهایی، برای هفته هایی پر کنم تا شاید غم از چهره نورانی ای اش زدوده شود. نکردم که نکردم. سرخوش از عالم نوجوانی بودم .تنهایی برای چه بود؟ نه تنها بودم و نه کوچکترین تنهایی را یارای درک کردن داشتم که بیشتر، بتوانم محرم کسی و مرهم دردها و غصه هایش هم باشم. روزها که نه، سالها با این حرفها فاصله داشتم... اما دوست دارم ثانیه های آن روز ها، لحظات آن روز ها. دوست دارم برگردند و من تنها یک روز دیگر در آن روزها سیر کنم. اگر بیایند قطعا تلاش خواهم کرد لااقل ذره ای از تنهایی اش را پر کنم، حالا که معنای تنهایی را درک کرده ام. نقطه ای، گوشه ای، تنها همین را می خواهم. توقع دیگری از آن روزهایم ندارم.
عمر به سرعت برق و باد می گذرد و تجربه های جدید، سرزمینِ رنگی غرب هم نمی تواند و نمی تواند یاد و خاطرات کوچه های خاکستری، آسمان ابری و همیشه گرفته شمال و البته شیرین و گوارای کودکی ها و نوجوانی های ایرانم را از من بگیرد، و تنها، اشاره ای کافی است تا همچو امشب مرا، با تمام وجودم، اشک ریزان، به آن لحظات و آن ثانیه ها پرتاب کند.
--
پ.ن: برنامه ترانه های ماندگار از این آدرس قابل دسترس هست:
http://www.mano to1.com/Videos/ greatestiranian songse5?subject id=4
داشتم برنامه ترانه های ماندگار ایرانی را نگاه می کردم. برنامه اش برایم سنگین بود! اعتراف می کنم نیاز به آمادگی داشتم که این برنامه را ببینم. چه بدون آمادگی قبلی که دیدمش، حالم بدجور منقلب شد. به سختی خودم را کنترل کردم. هق هق گریه را توان بریدنم آمد اما اشک را نه. هرگز نه.
"اله ناز" استاد بنان با بازخوانی معین، مرا به کوه های گنج نامه همدان برد. کوه نوردی معروفمان با سه دوست نازنینم: مصطفی، مهدی و فخرایی. با وسیله تلنولوژیکی که آن زمان به همراه داشتیم با یک واکمن نیمه سالم سونیِ مهدی که البته لذت سفر را ده چندان کرد و ماندگار در خاطرمان، این آهنگ را گوش می کردم و با تمام وجود می خواندم. سبزی آن لحظات هنوز در خاطرم هست. انگار همین دیروز بود که شب از تهران و از خوابگاه طرشت 3 راه افتادیم به سمت همدان، صبح زود رسیدیم، کوه را پیمودیم و شب مجدد برگشتیم به تهران. مرحبا به همتِ ان روزهایمان و به آن همراهان بزرگوار. خاطرات آن روزها هنوز زنده هست، چه امروز شاید بیش از 15 سال از آن می گذرد و هنوز به یاد دارم و گاهی در کوچه های آن خاطراتِ زیبا قدم میزنم و قدم می زنم ... .
ترانه "دست های تو" از داریوش مرا به زمانی قبل تر برد. به دبیرستان. به نقطه ای در محله گشت، شهر فومن، استان گیلان. به شالیزهای سبز و البته پر از داراکولاهای معروفش در تابستان :). یادش بخیر. مرتضی جلالوند، دوست نازنین و بردار بزرگوارم که فراوان به من لطف داشت و مهربانی و بزرگواری اش هرگز فراموش نخواهم شد که هماره در یادم و در خاطرم مانده و خواهد ماند. با آن صدای محزونش که زمزمه می کرد "ای که بی تو خودمو ..." و از من می خواست تا تنهایی اش را نه برای همیشه که برای روزهایی، برای هفته هایی پر کنم تا شاید غم از چهره نورانی ای اش زدوده شود. نکردم که نکردم. سرخوش از عالم نوجوانی بودم .تنهایی برای چه بود؟ نه تنها بودم و نه کوچکترین تنهایی را یارای درک کردن داشتم که بیشتر، بتوانم محرم کسی و مرهم دردها و غصه هایش هم باشم. روزها که نه، سالها با این حرفها فاصله داشتم... اما دوست دارم ثانیه های آن روز ها، لحظات آن روز ها. دوست دارم برگردند و من تنها یک روز دیگر در آن روزها سیر کنم. اگر بیایند قطعا تلاش خواهم کرد لااقل ذره ای از تنهایی اش را پر کنم، حالا که معنای تنهایی را درک کرده ام. نقطه ای، گوشه ای، تنها همین را می خواهم. توقع دیگری از آن روزهایم ندارم.
عمر به سرعت برق و باد می گذرد و تجربه های جدید، سرزمینِ رنگی غرب هم نمی تواند و نمی تواند یاد و خاطرات کوچه های خاکستری، آسمان ابری و همیشه گرفته شمال و البته شیرین و گوارای کودکی ها و نوجوانی های ایرانم را از من بگیرد، و تنها، اشاره ای کافی است تا همچو امشب مرا، با تمام وجودم، اشک ریزان، به آن لحظات و آن ثانیه ها پرتاب کند.
--
پ.ن: برنامه ترانه های ماندگار از این آدرس قابل دسترس هست:
http://www.mano