شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳
رمان را بستم. آخرش را از خودم سر هم کردم و بستمش.
خیلی خوب و رمانتیک پیش می رفت. خسته شدم و داستان را به پایان بردم.
حالا قهرمانان رمان افتاند به جونم که این چه وضعیه و ما دیگه باهات به داستان دیگری نمی آییم.
در حالی که این شخصیت ها را خودم اخراج کردم که دیگه با من هیچ جایی نیایند.
زندگی کینم فعلا.