شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳
نصفه شبی.
کار هر روزه زمین اینه که دور خودش یچرخه . صبح فردا دوباره میاد به همونجایی که امروز صبح بود. من نمی دونم چطور می تونه این دور زدن ها را تحمل کنه. چطور می تونه تحمل کنه که پس از کلی تلاش و تقلا برگرده به همونجایی که روز قبلش بوده.
اما شاید زمین از اینکه دور خود و دور خورشید می چرخد هدفی داشته باشد و اون البته تحقق قانون طبیعت باشد.
شاید جبری باشه که سرانجام به اختیار ختم می شه. مجبورش کرده اند که بچرخد و بچرخد تا حیات زنده بماند تا طبیعت زنده بماند تا انسانها زنده بمانند. تا حیات در سیر همیشگی خود به کمال، با شتاب بیشتری حرکت کند.
اما گاهی اوقات خود ما هم مجبور می شویم بچرخیم. دور خودمان گاهی دور دیگری. اما دردناک اون لحظه ای است که برمیرگردی به جای دیروزت و همه چیز را باید که از اول شروع کنی.
اما گویا چاره ای نیست. هر رفتنی برگشتنی دارد و گویا کار دنیا در همین رفتن ها و برگشتن هاست. شاید اونقدر باید بروی و برگردی که قانون طبیعت محقق شود. شاید باید آنقدر بروی و برگردی که از پا در آیی تا زندگی از پا در ناید.
نمی دانم.
بر می گردی به معبد تنهایی و دوست داشتنی ات و باز تنها می شوی و باز می نویسی. از پنجره منطقه وسیعی از شهر دیده می شود. لامپ های روشنی که بیش از هر جیزی به تو امید زندگی می دهند. نورهایی که حرف از زندگی دارند و روشنایی. برای تو که برگشته ای از راهی که رفته بودی و نباید بر می گشتی.
شاید خیری باشد شاید صلاحی باشد.
کماکان می گذرد. و چه ناجور این نیز بگذرد!.