پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷
من دیگر مادربزرگ ندارم ...
در حالی که بابا بزرگ در حیاط به سختی و با احتیاط قدم برمی داشت مامان بزرگ از او می خواست که به اتاق برگردد تا مبادا اتفاقی برایش بیافتد. بابا بزرگ، آن روزها مریض بود و ماما بزرگ سالم و تندرست...
این اولین تصویرم از یک مادربزرگ مقتدر و با صلابت و البته مهربان و تودار بود. این تصویر به سالهای قبل از 65 بر می گردد. یعنی کمتر از 7-8سالگی ام.
مامان بزرگ هر جایی که به یک "بزرگتر" نیاز بود حضور ی پررنگ داشت. اگر در خانواده ای کسی مسافر می شد و یا بیماری وجود می داشت یا اگر عزایی بود عروسی بود جشنی بود، خبری بود او حضور داشت. حضور او در بین همه حضورها رنگ و معنایی دگر داشت.
همیشه جایی از خانه مال او بود که تسلط بیشتری به سایر نقاط آن داشت. حضور او همیشه محسوس بود. هرگز حضوری تصادفی یا اجباری نداشت. تمام زندگی اش و حتی رفتنش هم اینگونه بود. وقتی می آمد همه می فهمیدند. وقتی هم رفت همه فهمدیدند.
همیشه دوست داشتم به خانه ما بیاید. روزهایی که به خانه ما می آمد خوشحالتر بودم و جشن می گرفتم. دلم او را می خواست. بزرگتر بود. مهربان بود. با غیرت بود با صلابت بود. تشویقمان می کرد برایمان شعر می خواند. قصه تعریف می کرد...
یکی از دلخوشی هایم در بازگشتهایم به خانه چه از دبیرستان و چه از دانشگاه این بود که می خواستم او را ببینم. همیشه با مهربانی و با گشاده رویی از من پذیرایی می کرد. قصه هایی که تعریف می کرد. شعرهایی که برایم می خواند:
آچارام صاندوقو...
هرگز یادم نمی رود. بچگی هایم با چین و چروک های دستانش که نشان از یک عمر زندگانی بود بازی می کردم. روزهایی که برای کنکور درس می خواندم و او در خانه ما بود. مادر در سفر سوریه بود و همانند همیشه او جای خالی مادر را پر می کرد. علیرغم اصرارم، غذایم را به اتاق می آورد. دستان لرزانش خوب یادم می آید. لرزانی دستشهایش مرا به تلاش بیشتر مصممتر می کرد. 10 روز یا 20 روز یا 40 روز... تعداد دقیق روزهای اینچنی ام در خاطرم نیست اما مهربانی هایش و برخورد های مصممش هرگز فراموشم نمی شود. روزی که منصور به سربازی رفت در حالی بابا و مامان فردا از سفر حج بر می گشتند مرا به گوشه ای کشید و از اینکه او قبل از دیدن ایشان مجبور به عزیمت به خدمت سربازی بود احساس ناراحتی عمیق می کرد و از دل پر غصه و گرفته اش صحبت کرد.
صبح بود. صبحی زود. اخویم؛ دکتر؛ پشت خط بود: مادر بزرگ از دنیا رفت ... .
خبر کوتاه بود اما برایم غصه ای به اندازه عمق دنیا داشت. عمق یک عمر زندگی.
خبرهای بد را همیشه بد موقع می شنوی. صبح زودی، نیمه شبی، در مسافرتی ... برای خبرهای خوش گویا هماره فرصت وجود دارد و در گفتنش عجله ای نیست اما تو گویی برای خبرهای بعد ثانیه ها را هم فرو نمی گذارند. همه اینگونه هستیم...
صبحی که خبر رفتنش را شندیم عمیقا احساس خسران و از دست دادن نعمتی بزرگ در زندگی ام را کردم. بهتر بگویم صبحی بود که برایم به شب معنا شد. دلم شکست و در تنهایی ام برایش اشک ریختم.
مادر بزرگ، مرا با همه ثانیه هايي كه هرگز فراموششان نميکنم، تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفت و دفتری از دفتر خاطرات من را به پایان برد.
دوستش داشتم و برای شادی روحش دعا می کنم.
در حالی که بابا بزرگ در حیاط به سختی و با احتیاط قدم برمی داشت مامان بزرگ از او می خواست که به اتاق برگردد تا مبادا اتفاقی برایش بیافتد. بابا بزرگ، آن روزها مریض بود و ماما بزرگ سالم و تندرست...
این اولین تصویرم از یک مادربزرگ مقتدر و با صلابت و البته مهربان و تودار بود. این تصویر به سالهای قبل از 65 بر می گردد. یعنی کمتر از 7-8سالگی ام.
مامان بزرگ هر جایی که به یک "بزرگتر" نیاز بود حضور ی پررنگ داشت. اگر در خانواده ای کسی مسافر می شد و یا بیماری وجود می داشت یا اگر عزایی بود عروسی بود جشنی بود، خبری بود او حضور داشت. حضور او در بین همه حضورها رنگ و معنایی دگر داشت.
همیشه جایی از خانه مال او بود که تسلط بیشتری به سایر نقاط آن داشت. حضور او همیشه محسوس بود. هرگز حضوری تصادفی یا اجباری نداشت. تمام زندگی اش و حتی رفتنش هم اینگونه بود. وقتی می آمد همه می فهمیدند. وقتی هم رفت همه فهمدیدند.
همیشه دوست داشتم به خانه ما بیاید. روزهایی که به خانه ما می آمد خوشحالتر بودم و جشن می گرفتم. دلم او را می خواست. بزرگتر بود. مهربان بود. با غیرت بود با صلابت بود. تشویقمان می کرد برایمان شعر می خواند. قصه تعریف می کرد...
یکی از دلخوشی هایم در بازگشتهایم به خانه چه از دبیرستان و چه از دانشگاه این بود که می خواستم او را ببینم. همیشه با مهربانی و با گشاده رویی از من پذیرایی می کرد. قصه هایی که تعریف می کرد. شعرهایی که برایم می خواند:
آچارام صاندوقو...
هرگز یادم نمی رود. بچگی هایم با چین و چروک های دستانش که نشان از یک عمر زندگانی بود بازی می کردم. روزهایی که برای کنکور درس می خواندم و او در خانه ما بود. مادر در سفر سوریه بود و همانند همیشه او جای خالی مادر را پر می کرد. علیرغم اصرارم، غذایم را به اتاق می آورد. دستان لرزانش خوب یادم می آید. لرزانی دستشهایش مرا به تلاش بیشتر مصممتر می کرد. 10 روز یا 20 روز یا 40 روز... تعداد دقیق روزهای اینچنی ام در خاطرم نیست اما مهربانی هایش و برخورد های مصممش هرگز فراموشم نمی شود. روزی که منصور به سربازی رفت در حالی بابا و مامان فردا از سفر حج بر می گشتند مرا به گوشه ای کشید و از اینکه او قبل از دیدن ایشان مجبور به عزیمت به خدمت سربازی بود احساس ناراحتی عمیق می کرد و از دل پر غصه و گرفته اش صحبت کرد.
صبح بود. صبحی زود. اخویم؛ دکتر؛ پشت خط بود: مادر بزرگ از دنیا رفت ... .
خبر کوتاه بود اما برایم غصه ای به اندازه عمق دنیا داشت. عمق یک عمر زندگی.
خبرهای بد را همیشه بد موقع می شنوی. صبح زودی، نیمه شبی، در مسافرتی ... برای خبرهای خوش گویا هماره فرصت وجود دارد و در گفتنش عجله ای نیست اما تو گویی برای خبرهای بعد ثانیه ها را هم فرو نمی گذارند. همه اینگونه هستیم...
صبحی که خبر رفتنش را شندیم عمیقا احساس خسران و از دست دادن نعمتی بزرگ در زندگی ام را کردم. بهتر بگویم صبحی بود که برایم به شب معنا شد. دلم شکست و در تنهایی ام برایش اشک ریختم.
مادر بزرگ، مرا با همه ثانیه هايي كه هرگز فراموششان نميکنم، تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفت و دفتری از دفتر خاطرات من را به پایان برد.
دوستش داشتم و برای شادی روحش دعا می کنم.