شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱
من وقتي سوار ماشين هستم،تمام اميدم اين هست كه ماشين با آخرين سرعتش حركت كنه. اصلا هيجان من نسبت مستقيم داره با سرعت ماشين. هر چي بيشتر باشه، من هم هيجانم بيشتره.. اون موقع ها كه از اصفهان بر ميگشتيم من هميشه با پيك صبا مي اومدم. چون سر چهار ساعت تهران بود.. الان هم كه مرتب مسيرم از همت هست، همش دوست دارم كه ماشينها سريع بروند. خيلي سريع.. البته يك بار حسابي ترسيدهآم و اون هم موقعي بوده كه راننده از خودم بيشتر عشق سرعت داشته.
به طوري كه اطرافيان بر زرد شدن رنگ پوستم در يك لحظه اذعان داشتندد. و اون هم در مسير تهران كرج بود.. كه در عرض 15 دقيقه، اين مسير طي شد :ـ(