یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
هر کاری می کرد نمی شد. ماوس و کیبوردش را هر طرفی که می برد نمی تونست کارشو انجام بده فراتر از توان این دو بود.
باید خودش دست به کار می شد.
دستش را گذاشت رو ونیتور و توضیح داد که چیکار باید بکنه.
بازم نشد.
با مشت چند تا بر سر مونیتور کوبید حاصلی عاید نشد.
سر کیس داد زد، نمی شد.
نمی شد که نمی شد.
با چشماش راهنمایی کرد. در تصورش با قدرت فکرش خواستکاری بکنه، تکون نمی خود.
از اونور شبشه زل زده بود به اینور شیشه و با هیچ چیزی هم حرکت نمی کرد.
افسون شده بود.!
همه چی را کند. "زیر پیراهنش" مانده بود آن را هم کند و "یاالله ای" گفت و داخل مونیتور شد!
...