شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۱
ديسب كه از سينما بر مي گشتم كلي از راه را پياده رفتم و داشتم با خودم فكر مي كردم كه چطوري مي تونم شق الاقمر بكنم !
يعني داشتم به اين فكر مي كدم كه زندگي ام دچار يكنواختي شده و ديگه خيلي حال نمي ده و حتما بايد يك كاري بكنم كه هيجان داشته باشه و بتونه كمي راضيم كنه.
اصلا خوشم نمي آد راضي بشم به موقعيتي كه توش هستم و البته شايد از نظر خيلي ها موقعيت خوبي داشته باشم اما خودم اصلا راضي نيستم، دوست دارم كارهاي بزرگتر بكنم. بهتر باشم و بزرگتر فكر كنم و بزرگتر عمل كنم..بزرگتر قدم بردارم.
افكار روزمره و كوچك در پوستم رخنه كرده اند و امكان نفس كشيدن را از من مي گيرند.......................