مجردي هم بد درديه !الان بايد برم خونه !! يعني ساعت 21:30 !! تازه بايد بشينم و سحري درست كنم ! بدبختي از اين بيشتر :-(((
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۶/۱۳۸۰ ۰۹:۳۳:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
من چند تا رفيق ! رفيق كه چه عرض كنم!چند تا دشمن در دانشگاه تهران دارم كه اين روزها مي خواهم مفصل در موردشون بنويسم تا ديگران هم بفهمند كه من چي مي كشم!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۶/۱۳۸۰ ۰۹:۳۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
روز اول رمضان گذشت! از گشنگي پكيدم امروز! مي گن در رمضان وقتي گشنه مي شويد به ياد فقيرها بيافتيد! من كه موقع افطار اونقدر خوردم كه الان نمي تونم از جام پاشم!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۶/۱۳۸۰ ۰۶:۴۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۶/۱۳۸۰ ۰۶:۲۶:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
عليداد mail زده، گفته مطلب چشمهايش از خودش بوده، نه از فيلم چشمهايش! آخه ايشان يك جوري نوشته بودند كه من خنگ فكر كردم مال اون فيلمه باشه !اما خيلي متن جالبي بود. آفرين عليداد!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۶/۱۳۸۰ ۱۰:۵۲:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۰
سلام! خوبي؟چه خبر؟ چيكارها مي كني ؟ خوش مي گذره؟
آره با توام ! با شما كه الان داري اين جا را مي خوني !آره بابا با خودت:
خوب، اوضا بكام هست ؟ چيكارها مي كني ؟ كار و بار خوبه ؟
حالا چرا اين قدر قيافه گرفتي بابا ! مگه چي شده ؟ بي خيال دنيا !اين هم تمام ميشه! زياد نگران نباش.
پاشو.پاشو برو يك كم هوا بخور . فكر كنم كه خيلي وقته كه داري توي اين اينترنت دود مي خوري !مريض مي شه ها! برو بك كم هوا بخور و استراحت كن. بعد دباره بيا!من اينجا هستم ّ نترس ! جايي نمي رم بابا ! قول مي دم. پاشو ديگه.
زياد غصه نخور ان شاالله كه درست ميشه ! بابا مشكلات هميشه هست. نگران نباش. سعي كن شاد باشي. شاد شاد شاد! به دنيا بخند تا دنيا به روت بخنده. آره ، بخند . همين الان بخند، بخند ديگه! بابا زندگي اين قدرها هم سخت نيست ها !بعضي موقع ها خودمون الكلي سخت مي گيريم و بزرگش مي كنيم.
يادته، بچه كه بودبم چقدر شاد بوديم. خوب بيا الان هم شاد باشيم. غصه نخور ..
قول مي دهم كه اين نيز بگذرد. قول مي دهم كه مي گذره و خوب هم مي گذره !ناراحت نباش.
توكل كن كه خدا درست مي كنه.خدا ما را تنها نگذاشته.
هميشه هم به فكر ما هست. اين ما هستيم كه بد فرماني مي كنيم و خدا را فراموش مي كنيم. هميشه توكل كن ، خدا درست مي كنه.
خوب حالا يك اشتباهي شده ديگه ! غصه خوردن و ناراحت بودن كه مشكلي را حل نمي كنه. سعي كن اميد داشته باشي به آينده ، به خودت.
خودت هم خوب مي دوني كه خيلي قويتر از اين حرفها هستي! خيلي قويتر از اوني كه ديگران فكر مي كنند. درسته يا نه ؟
تو روزهاي سخت تر از اين هم توي زندگيت داشتي .پس بابا بي خيال دنيا، بي خيال دنيا !
بخند، بخند. نشون بده كه خيلي قويتر از اون هستي كه مشكلات تو را از پا در بياره.
بك بسم الله بگو و پاشو. سعي كن از فردا ديگه تكرار نشه.
آفرين.
اين جوري بهتره !.eeeeeee هنوز كه نشستي !بابا پاشو بك دوري بزن و يك هوايي بخور و بيا !هوا سرده ها !فكر كنم خوب باشه برات، از بي حوصلگي در مي آوردت
فعلا
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۵/۱۳۸۰ ۰۵:۵۰:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
اما يه جورايي ايراد نداره كه باختيم. برزيل هم كه رفت جام جهاني !
حالا اگه ايرلند برزيل رو ببره ، خوب ما هم مي گيم كه تيمي كه از ما شكست خ.ره از برزيل برده ! يعني افتخار مي كنيم كه ما ايرلند رو يك بار برديم!
تازه ايرلندو 2 ،3 سالي هست كه نباخته ها !
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۵/۱۳۸۰ ۰۵:۳۶:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
خوب ، از ايرلند هم باختيم .! چه اشكالي داره اين همه برديم يك بار هم ببازيم ديگه.!
ميدوني خ.ب شد باختيم! آخه مردم ما بد عادت شدند ! نمي شود كه همش دعا كنيم و ببريم !حالا دفعه قبل كه استراليا را برديم ، به اين خاطر بود كه كلي دعا كرديم و خدا هم يك معجزه اي فرستاد تا حال كنيم. اگه اين دفعه هم كه مي برديم كه نمي شه ! تازه اگه همون دفع مي باختيم ديگه مردم اين قدر بد عادت نمي شدند و همش به فكر دعا و معجزه نبودند!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۵/۱۳۸۰ ۰۵:۳۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۰
الان حدودا 4:45 عصر هست و 45 دقيقه ديگه بازس شروع ميشه. از صبح همين جور تماشاگران دارن به سمت ورزشگاه مي روند و صداي بوق وشيپورشان بلند است.
اما اگه ببريم عجب جشني مي شه ها!
تا صبح مردم توي خيابونها مي موند.
خدا ديگه من هم خسته شدم بايد كم كم بروم خوابگاه كه فوتبال ببينم. خو ب فعلا.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۴/۱۳۸۰ ۰۴:۵۱:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
مطلب چشمهايش كه عليداد از فيلم چشمهايش نوشته بود خيلي قشنگ بود، واقعا عالي بود و كلي به من حال داد. علاقه مند شدم كه اين فيلم رو ببينم. من اونو عينا اين جا ميآورم.توصيه مي كنم حتما بخوانيدش:" از اون شبهايي بود که همه فکرهام باهم قاطي شده بود! از يه طرف مثل هميشه داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که بشريت براي چي خلق شده و من اين وسط چه کاره هستم و از طرفي ديگه کاراي شرکت، روابطم با آدما و ... خلاصه خيلي ذهنم مشغول بود. سوار اتوبوس شدم و رديف آخر نشستم. اتوبوس راه افتاد. مدتي داشتم توي فکرام شنا ميکردم. اينقدر غرق شده بودم که متوجه نشدم از اول راه داره نگاهم ميکنه.
نميدونم چرا ولي يکهو رشته افکارم براي يه لحظه پاره شد، انگار که سنگيني نگاهش باعث اين کار شد. سرم رو بلند کردم. دوتا چشم ميشي رنگ مستقيم داشتن تو چشام نگاه ميکردن. اول فکر کردم اشتباه ميکنم سرم رو انداختم پايين ولي دوباره نگاه کردم و همون نگاه. آره توي اولين نگاه اينو فهميده بودم. چنان ارتباط قوي برقرار شده بود که ديگه حتي سرم رو نمي تونستم پايين بندازم. و در يک لحظه يک لحظه ناب و منحصر به فرد همه چيز برام مشخص شد. دلم يکهو ريخت پايين! عين وقتي که از يه جايي ميفتي پايين و من افتاده بودم. مطمئن بودم که اون هم همينطوره. براي چند دقيقه فقط نگاه! نگاه و نگاه. و توي اون چند لحظه انگار که به اندازه يک عمر با چشمانمون باهم حرف زديم.انگار که يک عمر از هم جدا بوديم و يا اينکه همديگه رو گم کرده بوديم و توي اين چند لحظه ميخوايم از همه دلتنگيها، خاطرات، دلهره ها و انتظارامون براي هم حرف بزنيم از غم فراغ و ... حرفهايي رو زديم که هيچ کلمه اي براي بيانش وجود نداره. توي چشماش تمام کساني که دوست داشتم ديدم تو صورتش صورت تمام بشريت رو حس کردم احساس نابه ناب رو تجربه کردم و به مفهوم واقعي عشق پي بردم. نگاهش عمق نگاه تمام معشوقهاي دنيا رو داشت! نه!... نگاه عاشقا! نه ! نگاهش مفهوم عشق بود و بس! عشق به همه چيز، همه کس ... دوست داشتن ناب. براي لحظاتي خودم رو و جهان را باهم و يگانه ديدم. من اون شده بودم و اون من و ما همه!... خودم رو در صلح کامل با جهان اطرافم حس کردم. و براي يک لحظه ناب و منحصر به فرد خالي از هرگونه سوال بودم. انگار تمام سوالاتم جواب داده شده بودند و من به راز خلقت پي برده بودم. حس کردم که براي اولين بار دارم ميفهم وقتي که آدم حوا رو ديد چه حسي داشت. و من هم حس کردم حوا رو ميبينم. حرف حرف و حرف! به اندازه يک عمر در اون چند لحظه فقط با چشمانمون حرف زديم. و توي اون لحظه پي به مفهوم واقعي زندگيم بردم. و براي اولين بار براي خودم جايگاهي در جهان حس کردم. و به مفهوم وجوديم توي اين دنيا پي بردم. آره! تو همون لحظه حس کردم که اهلي شدم. و ناگهان يک نفر بين نگاهمون قرار گرفت! اتوبوس ايستاد. سرم رو پايين انداختم تا دوباره تمام احساس نابم رو جمع کنم و... سرم رو بلند کردم! ... دلم حورري ريخت پايين! اين امکان نداشت! اون اونجا نبود! باورم نميشد... بلند شدم وداد زدم! آقا نگه دار! نفهميدم که چطوري خودم رو وسط خيابون انداختم... اون همونجا بود. با همون نگاه به همون عمق! ولي اينبار داشت لبخند ميزد. ايستادم و سعي کردم خودم رو غرق کنم. بسپرم...وا بدم... براي يک لحظه حس شهوديم به من اخطار داد... سرم رو برگردوندم. نه! نه! يک کاميون به سرعت به طرفش حرکت ميکرد و ... تمام توانم رو جمع کردم به طرفش پريدم ولي... دنيا دور سرم تيره و تار شد... ديگه هيچي نديدم.... وقتي به هوش اومدم کنار خيابون بودم و مردم و راننده دورم جمع شده بودند... فقط سرم رو بلند کردم که ببينمش! خدايا! چرا حالا ! اين عادلانه نيست... نميدونم چطوري ولي تمام توانم رو جمع کردم و به سمت جايي که تصادف شده بود رفتم... عين ديوونه ها دور خودم ميچرخيدم... نبود! نگاه کردم و نگاه کردم... هيچ اثري ازش نبود.. حتي يه قطره خون ... حتي... به سمت راننده دويدم ... مردم حايلم شدند... فرياد ميزدم کو! کجاست؟ کجا بردينش... و مردم عين اينکه يه ديوانه ديده باشند ميگفتند کي رو ... هيچ کس اون رو نديده بود...
باورم نميشد اون نگاه... اونهمه حرف! خيلي واقعي بودند... و... هنوز هم وقتي اون نگاه رو به خاطر ميارم... و اونهمه حرف رو باورم نميشه! نميدونم کي بود چي بود! اصلا" وجود داشت يه فرشته بود.. تصوراتم بود.. نه! اون لبخند ابدي نميتونست فقط تصورات من باشه. درست به اندازه خودم واقعي بود... از اون روز هرجا که ميرم و هرکي رو که ميبينم به دنبال اون چشمان هستم. شما هم اگر روزي چشمي رو ديديد که جستجو ميکرد... آدرس من رو بهش بدين. گرچه ميدونم که اون الان من رو ميبينه ولي نميدونم چرا به طرفم نمياد. شايد تويه دنياي ديگه منتظر منه! شايد هنوز وقتش نشده بود و من زودتر از موعد اون رو ديدم.
پاييز 80 - چشمهايش "
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۴/۱۳۸۰ ۰۹:۵۲:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
امروز 5 شنبه، بعد از نهار تقريبا بيكار هستم. مي خواهم كمي روي اين صفحه كار كنم. البته يك سري هم به گروه farsiblogging مي بزنم تا اگه توانستم چند تا سوال رو جواب بدم. آخه گناه داره همه را حسين جواب بده!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۴/۱۳۸۰ ۰۹:۴۶:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
من امروز صبح زود اومدم دانشگاه. از 7 صبح، صداي اتوبوسها و بوقهاي تماشاگران كه به استاديوم مي رفتند مي اومد. خيلي جالبه !مردم 6 صبح بلند مي شوند و ميروند استاديوم! واقعا دمشون گرم كه اين قدر خون گرمند. خدا كنه كه ببريم و مردم همه شاد بشوند. امروز بازي ساعت 5:30 به وقت ايران خواهد بود. من احتمالا بروم خوابگاه براي تماشاي فوتبال. خونه تنهايي خيلي حال نمي ده!
خوابگاه مثل استاديوم مي شه. چون 3و4 تا سالن تلويزيون بيشتر نداره و همشون هم پر مي شوند.فكرشو بكنونيدو 200،300 نفر آدم، اگر ايران گل بزنه، چي مي شه... :-)
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۴/۱۳۸۰ ۰۹:۳۹:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
امروز پنج شنبه، مينونه روز مهم و بيادماندني باشه... حتي مي تونه حماسه 24 آبان باشه. حماسه 8 آذر كه يادتون نرفته... .
دعا كنيد و شايد كه جور شد و رفتيم جام جهاني.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۴/۱۳۸۰ ۰۷:۰۸:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۰
فردا تيم ملي بازي داره. خدا كنه كه ببريم . البته 3 تا زدن خيلي راحت نيست اما اگه ببريم هم باز خوبه. پوز زني خوبي مي شه.بياييد براي تيم ملي دعا كنيم!!.
خوب امروز روز خوبي نبود برام! چند روزي هست كه اوقاتم تلخ شده و حوصله هيچ چي را ندارم. فردا 5شنبه هستش و شايد با يك كوه رفتن مشكل حل شه. البته خيلي وقته كه فوتبال بازي نكردم. يادمه تا 2و3 ماه پيش كه خوابگاه بودم هر هفته چند ساعتي را با بچه ها فوتبال بازي مي كرديم.(توي خوابگاه طرشت!) يادش بخير !الان كه مدتي نتونستم خوب ورزش كنم. شايد بي حوصلگي ام هم از اون باشه.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۳/۱۳۸۰ ۰۷:۳۹:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
امروز يك كار بد كردم! اصلا انگار خودم نبودم ! به خاطر همين فعلا عزاي عمومي اعلام مي كنم و هيچي نمي گم!
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۳/۱۳۸۰ ۰۲:۱۶:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
سهشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۰
ماه رمضان هم داره ازراه مي رسه. كم كم مي شه صداشو شنيد..خدا كنه كه اقلا توي اين ماه خودمون باشيم.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۲/۱۳۸۰ ۰۴:۵۲:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
اين آمريكا داره چيكار ميكنه؟ بيچاره مردم افغانستان! باب اين بيچاره ها هيچي نداشتند، بيچاره بودند كه بيچاره تر هم شدند.! مگه خون مردم آمريكا رنگين تر از افغانيهاست كه الان هيچ كس هيچس نميگه!
چرا وقتي يه آمريكا حمله ميشه همه صداشون در مياد اما وقتي اين صحنه ها هر روز و هر شب در افغانستا ن , فلسطين و كلي جاهاي ديگه اتفاق مي افته همه لال مي شن و حرفي نمي زنن؟! واقعا كه اين سياست بي پدر و مادره!
من مخالف حرف آقاي درخشان هستم كه مي گن: آقاي خاتمي بره كنار برجهاي تجارت جهاني!آخه چرا بايد بره؟ آمريكايي ها براي ما چيكار كردن كه خاتمي بره پيش اونها؟ خدايي بياين يكمي هم انساني و غيرتي به مسائل نگاه كنيم....
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۲/۱۳۸۰ ۰۱:۳۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
با سلام!
امروز صبح اخبار ورزشي اعلام كرد كه ايرلندي ها ديشب اومدند ايران. و جالب اينكه روي كين همراهشون نيست و جالب تر اينكه كلي تماشاگر آقا و خانم نيز آوردند.
من اميدوارم كه اين بازي را ببريم و سراپا حمله بايد باشيم و البته دفاع را هم نبايد فراموش كنيم. ايرلند ،امارات نيست!
خلاصه اينكه بايد ايراني بازي كنيم تا صعود كنيم! وگرنه شرمنده !
اگه بازي قبل يك گل ميزديم الان خبالمون راحت راحت بود ! البته در مورد گذشته صحبت كردن خيلي خوب نيست اما من معتقدم كه باخت ما اشتباه مسلم مربي تيم بود چرا كه كريمي را گذاشته بود نوك خط حمله! و با توجه به تنبلي كريمي در برگشت ها عملا تيم ما يكي كم بود آخه مگه ما چقدر حمله كرديم. يعني اگه كريمي عقب بازي ميكرد خيلي بهتر ميتونستيم در ميانه ميدان كار كنيم و چه بسا گل هم ميزديم. همتون پاسهاي طلايي علي كريمي كه يادتون هست ؟
در هر صورت اميدوارم كه ما بازي برگشت رو ببريم اگر چه ...(هيچي !)
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۲/۱۳۸۰ ۱۰:۲۰:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
خوب، ديگه داره دير ميشه . فردا هم كه بايد زود بيام سر كار. انشاالله از فردا ديگه بلاگ نويسي ام مرتب تر ميشه. آخه قبلش بايد هر روز با frontpage ور مي رفتم تا صفحه را درست كنم.اما اين جا خيلي راححتر ميشه اين كارو كرد. راستي يك سوال؟ اگه كسي بلده به من حتما email بزنه. چطوري ميتونم اون نوار سمت چپ(جاي لينكها و...) را به سمت راست صفحه انتقال بدم؟
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۲/۱۳۸۰ ۰۱:۴۲:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
آقا لطفا آدرس جديد مرا در سايتهاي خود يادداشت كنيد. اين جا را همينجوري نگاه نكنييد ها , كلي زحمت كشيديم تا درست شد اما ارزش
داشت.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۲/۱۳۸۰ ۰۱:۲۳:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۰
خوب، ديگه مطمئن شدم كه با وين98 پارسا هم ميِشه رو اين blogspot كار كرد. البته كلي وقتمو گرفت. اما الن راحشو باد گرفتم. اگه كسي خواست بدونه به من mail بزنه، بهش بگم.! آخه فعلا وقت ندارم راهنماشو آماده كنم. اما قول ميدم اگه كسي از من بپرسه بهش جواب ميدم.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۱/۱۳۸۰ ۱۰:۳۵:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
تهران عجب هوايي داره امروز. صبح كه داشتم از خونه بيرون ميآمودم.هوا بدجوري گرفته بود و از 8 به بعد بارون شروع شد. اما ساعت 2:30 آفتاب شد ! البته فكر ميكنم ك هالن داره بارون ميباره باز !
ما اين جملات را از 98 دارم مينويسم. و البته براي تست ! انيدوارم كه كار كنه.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۱/۱۳۸۰ ۰۳:۱۴:۰۰ بعدازظهر
لینک 0 نظر
بالاخره من هم تونستم در blogspot یک صفحه برای خودم بگیرم. راستش خیلی وقته که دارم تلاش می کنم اما چون ویندوز 98 داشتم، نمی تونستم Unicode بنویسم. بالاخره با xp دوستم توانستم که این صفحه را درست کنم. البته به یک کشفیاتی هم دست ÷یدا کرئ مه در 98 هم می شه این کار را کرد. البته باید دباره تست کنم. اگه جواب داد سعی می کنم راهنماشو بنویسم و این جا بگذارم.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۱/۱۳۸۰ ۱۱:۱۵:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر
من شديدا اين روزها سرم شلوغه..به همين خاطر فعلا نميتونم بنويسم. البته دارم روي انتقال اين صفحه به blogspot كار ميكنم. ادشالاه اين كارم كه تموم شد خيلي بهتر ميتونم نوشتههامو به روز كنم و. به زودي از خجالتتون در مي آم. به من mail بفرستين.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۲۱/۱۳۸۰ ۱۱:۰۶:۰۰ قبلازظهر
لینک 0 نظر