دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳
پايان رمان
از بچگی علاقه خاصی به نوشتن داشتم. اول دبیرستان معلم انشاء به خاطر یکی از نوشته هایم، حسابی تشویقم کرد و از من خواست که نوشتن را به طور جدی مورد توجه قرار بدم و به طور حرفه ای ادامه بدهم...
چندی پیش تصمیم گرفتم یکی از ماجرای واقعی زندگی را به صورت رمان بنویسم. رمانی که همزمان با حوادث زندگی، نوشته و دنبال می شد.
فصل های رمان بودند که یکی پس از دیگری نوشته می شدند و من تنها شاهد گذران آن بودم. بدون آنکه نقشی در نحوه پیش برد آن داشته باشم. گویی کسی دیگر بر من حکم می راند که چگونه رمان به پیش برود و شخصیت ها چه بگویند و چه نگویند و داستان واقعی زندگی من چه متاثر از رمانی بود که هر روز درام تر از روز قبل می شد و من باز تنها نظاره گر آمد و شدهای آن. من تنها می نوشتم و به پیش می رفتم و روابطی که به همراه روابط به شخصیت های رمان هر روز فربه تر از گذشته می شدند.
او می گفت و من می شنیدم. من می گفتم و او می شنید و روزهای خوب و بد، شاد و غمگین از پس هم می می آمدند و بی هیچ نشانی می رفتند و صفحات سفیدی از سرنوشتی که سیاه می شدند و اطرافیانی که تنها نظاره گر بودند.
گذشت و گذشت و گذشت تا شبی، قلم بر زمین گذاشتم و حاضر نشدم دیگر آن داستان را ادامه دهم. چه آن چنان غمگین و درام شده بود که نویسنده آن را هم از پای در می آورد. چاره ای نبود جز قلم بر زمین نهادن و سر در جیب مراقبت فرو بردن.
کار به جایی رسیده بود که از تمام شخصیتهای واقعی که در رمان بودند و نبودند بدم آمده بودم. حاضر نبودم در پیش بردن این داستان با شخصیتهای آن همکاری کنم. حاضر نبودم شریک جرم آنها بشوم که ماجرای زندگی غریبانه، شگفت انگیز، چند آدم و ناآدم را در غالب داستان برای عالم و آدم آشکار کنم.
چه پنهان ماندن آن را غنیمت دانستم و ناگزیر قلم به گوشه ای نهادم و به زندگی عادی و بی خبر خود ادامه دادم.
گذشت و گذشت و گذشت.
دیگر ننوشتن برایم عادتی مبارک شده بود. تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستانم که کم و بیش در جریان واقعه و رمان ناتمام آن بود، تصمیم گرفتم پایانی سزاوار و البته غیرواقعی برای نوشته های واقعی خود ساخته و آن را به پایان ببرم.
به رمان خود مراجعه کردم. تصمیم داشتم آن را به اتمام برسانم. ابتدا آن را از اول تا آخر خواندم. تجربه ای بسیار سخت از آن جهت که یادآوری خاطرات تلخ وشیرین گذرایی بود که تنها همچون فکری - گویی تنها در یک لحظه -از سرم گذشته بودند. از آن جهت که زود گذر بودند. از آنجهت که واقعی نبودند. از آن جهت که منصفانه نبودند. از آنجا که متعلق به داستانی بودند که بر اساس رمان های تکراری ،غیرواقعی از پیش نوشته، و حیل تاریخ مصرف گذشته به پیش می رفتند. گویی نویسنده ای آن را بر ما بازگو می کرد و ما تنها آلات دست او که داستان خود را واقعی کند.
رمان را خواندم و آن تلخینه را نوشیدم.
دلم نیامد این داستان را به پایانی ناواقعی ختم کنم. اگر چه فصل های پایانی داستان بسیار مصنوعی می نمود. نه اینکه نویسنده از خود ساخته باشد که واقعیت چنان رغم خورده بود. مصنوع و مسموم شده بود. دیگر از آن روزهای خوش آغازین خبری نبود و همه چیز جبر شده بود و خواستن ها و نخواستن ها تنها برای نجات یک نفر بود و البته برای طعمه کردن دیگران.- نمی دانم. اینها را بعدا نوشتم.-
رمان بی پایان رها شده بود و من در عزای ناتمام ماندن آن.
دیشب خیلی زود خوابم برد. این خواب طولانی پر بود از صداها و ناهنجاری ها و کابوس ها. گویی همه کابوس های زندگی دست به دست هم داده بودند که شب مرا چنان آلوده و غضب ناک و ناآرام نمایند. گویی همه به میهمانی دعوت شده بودند که میزبان را خبر از فردایی نا آرام و غم انگیز بدهند. البته نوید پایان قصه.
صبح چاره ای نبود جز بیدار شدن و رفتن به دنبال روزمرگی های همیشگی.
ظهر شد و آن پایان ناپایان داستان ما رغم خورد...
خودم را نفرین کردم که چرا پایان خوش و غیر واقعی آن را به دست خویش نساختم تا همان شخصیت ها برای رمانم پایانی این چنین باورنکردنی و غم انگیز ایجاد کنند.
رمانی که در سرزمینی دیگر آغاز و به سرزمینی دیگر ختم شد. رمانی که قرار بود هرگز به نویسنده این متنها منسوب نشود و برای همیشه ناشناخته بماند اما ناگزیر از این شد که در این صفحات خطوط آخرینش نقش بندند و نقطه آخر آن در اینجا گذاشته شود.
...
حالا دیگر داستان تمام شده است.
قهرمان داستان ما به دنبال سرنوشت دست ساز خویش رفته است.
امیر داستان را قسمتی جز محبسی واقعی و خود ساخته نمانده است.
قهرمان دوم داستان هم به دنبال زندگی همیشگی خویش، آنطور که همیشه خواسته بود و آنطور که همیشه ساخته بود رهرو شد
و
رمانی که آغازی آن چنان و پایانی این چنین داشت. پایانی که شاید خود آغاز داستان ها و حوادث دیگری باشد که نویسنده های دیگری را به دنبال خود بکشاند.
در این بین تنها آن شبهای خاطره می ماند. شبهایی که اگر چه داستان واقعی آنها به نگارش در آمد و اگر چه سرنوشتی غیرواقعی پیدا کردند و معلوم شد که تنها برای نوشته شدن بودند و همگی غیرواقعی شدند و رفتند. تنها در لحظاتی چند برای نوشته شدن واقعی بودند و یک عمر غیرواقعی.
داستانی که شاید هرگز فکر نمی کرد پایان خود را در صفحات حوادث روزنامه ها ببیند و نویسنده ای که تنها می نوشت و نظاره می کرد. قهرمان دوم داستان که با زیرکی خود را از جنگ های دیگر رها کرد و نقش خود را به کسان دیگری داد که تنها ناکسی بر جای گذاشتند و ... .
...
*********
با صدای دوستم از خواب بیدار شدم. می گفت دیگر اینقدر رمان نخوان. دیشب تا به صبح دعوا می کردی و حرف می زدی. گویا با قهرمانان رمان دعوا می کردی. او از خوابم می گفت و از صحبت های در خوابم و منی که که نه خوابی یادم مانده بود نه داستانی و نه آغازی و نه پایانی.
تنها کمی غم مانده بود.
"از تهرانشهر"
از بچگی علاقه خاصی به نوشتن داشتم. اول دبیرستان معلم انشاء به خاطر یکی از نوشته هایم، حسابی تشویقم کرد و از من خواست که نوشتن را به طور جدی مورد توجه قرار بدم و به طور حرفه ای ادامه بدهم...
چندی پیش تصمیم گرفتم یکی از ماجرای واقعی زندگی را به صورت رمان بنویسم. رمانی که همزمان با حوادث زندگی، نوشته و دنبال می شد.
فصل های رمان بودند که یکی پس از دیگری نوشته می شدند و من تنها شاهد گذران آن بودم. بدون آنکه نقشی در نحوه پیش برد آن داشته باشم. گویی کسی دیگر بر من حکم می راند که چگونه رمان به پیش برود و شخصیت ها چه بگویند و چه نگویند و داستان واقعی زندگی من چه متاثر از رمانی بود که هر روز درام تر از روز قبل می شد و من باز تنها نظاره گر آمد و شدهای آن. من تنها می نوشتم و به پیش می رفتم و روابطی که به همراه روابط به شخصیت های رمان هر روز فربه تر از گذشته می شدند.
او می گفت و من می شنیدم. من می گفتم و او می شنید و روزهای خوب و بد، شاد و غمگین از پس هم می می آمدند و بی هیچ نشانی می رفتند و صفحات سفیدی از سرنوشتی که سیاه می شدند و اطرافیانی که تنها نظاره گر بودند.
گذشت و گذشت و گذشت تا شبی، قلم بر زمین گذاشتم و حاضر نشدم دیگر آن داستان را ادامه دهم. چه آن چنان غمگین و درام شده بود که نویسنده آن را هم از پای در می آورد. چاره ای نبود جز قلم بر زمین نهادن و سر در جیب مراقبت فرو بردن.
کار به جایی رسیده بود که از تمام شخصیتهای واقعی که در رمان بودند و نبودند بدم آمده بودم. حاضر نبودم در پیش بردن این داستان با شخصیتهای آن همکاری کنم. حاضر نبودم شریک جرم آنها بشوم که ماجرای زندگی غریبانه، شگفت انگیز، چند آدم و ناآدم را در غالب داستان برای عالم و آدم آشکار کنم.
چه پنهان ماندن آن را غنیمت دانستم و ناگزیر قلم به گوشه ای نهادم و به زندگی عادی و بی خبر خود ادامه دادم.
گذشت و گذشت و گذشت.
دیگر ننوشتن برایم عادتی مبارک شده بود. تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستانم که کم و بیش در جریان واقعه و رمان ناتمام آن بود، تصمیم گرفتم پایانی سزاوار و البته غیرواقعی برای نوشته های واقعی خود ساخته و آن را به پایان ببرم.
به رمان خود مراجعه کردم. تصمیم داشتم آن را به اتمام برسانم. ابتدا آن را از اول تا آخر خواندم. تجربه ای بسیار سخت از آن جهت که یادآوری خاطرات تلخ وشیرین گذرایی بود که تنها همچون فکری - گویی تنها در یک لحظه -از سرم گذشته بودند. از آن جهت که زود گذر بودند. از آنجهت که واقعی نبودند. از آن جهت که منصفانه نبودند. از آنجا که متعلق به داستانی بودند که بر اساس رمان های تکراری ،غیرواقعی از پیش نوشته، و حیل تاریخ مصرف گذشته به پیش می رفتند. گویی نویسنده ای آن را بر ما بازگو می کرد و ما تنها آلات دست او که داستان خود را واقعی کند.
رمان را خواندم و آن تلخینه را نوشیدم.
دلم نیامد این داستان را به پایانی ناواقعی ختم کنم. اگر چه فصل های پایانی داستان بسیار مصنوعی می نمود. نه اینکه نویسنده از خود ساخته باشد که واقعیت چنان رغم خورده بود. مصنوع و مسموم شده بود. دیگر از آن روزهای خوش آغازین خبری نبود و همه چیز جبر شده بود و خواستن ها و نخواستن ها تنها برای نجات یک نفر بود و البته برای طعمه کردن دیگران.- نمی دانم. اینها را بعدا نوشتم.-
رمان بی پایان رها شده بود و من در عزای ناتمام ماندن آن.
دیشب خیلی زود خوابم برد. این خواب طولانی پر بود از صداها و ناهنجاری ها و کابوس ها. گویی همه کابوس های زندگی دست به دست هم داده بودند که شب مرا چنان آلوده و غضب ناک و ناآرام نمایند. گویی همه به میهمانی دعوت شده بودند که میزبان را خبر از فردایی نا آرام و غم انگیز بدهند. البته نوید پایان قصه.
صبح چاره ای نبود جز بیدار شدن و رفتن به دنبال روزمرگی های همیشگی.
ظهر شد و آن پایان ناپایان داستان ما رغم خورد...
خودم را نفرین کردم که چرا پایان خوش و غیر واقعی آن را به دست خویش نساختم تا همان شخصیت ها برای رمانم پایانی این چنین باورنکردنی و غم انگیز ایجاد کنند.
رمانی که در سرزمینی دیگر آغاز و به سرزمینی دیگر ختم شد. رمانی که قرار بود هرگز به نویسنده این متنها منسوب نشود و برای همیشه ناشناخته بماند اما ناگزیر از این شد که در این صفحات خطوط آخرینش نقش بندند و نقطه آخر آن در اینجا گذاشته شود.
...
حالا دیگر داستان تمام شده است.
قهرمان داستان ما به دنبال سرنوشت دست ساز خویش رفته است.
امیر داستان را قسمتی جز محبسی واقعی و خود ساخته نمانده است.
قهرمان دوم داستان هم به دنبال زندگی همیشگی خویش، آنطور که همیشه خواسته بود و آنطور که همیشه ساخته بود رهرو شد
و
رمانی که آغازی آن چنان و پایانی این چنین داشت. پایانی که شاید خود آغاز داستان ها و حوادث دیگری باشد که نویسنده های دیگری را به دنبال خود بکشاند.
در این بین تنها آن شبهای خاطره می ماند. شبهایی که اگر چه داستان واقعی آنها به نگارش در آمد و اگر چه سرنوشتی غیرواقعی پیدا کردند و معلوم شد که تنها برای نوشته شدن بودند و همگی غیرواقعی شدند و رفتند. تنها در لحظاتی چند برای نوشته شدن واقعی بودند و یک عمر غیرواقعی.
داستانی که شاید هرگز فکر نمی کرد پایان خود را در صفحات حوادث روزنامه ها ببیند و نویسنده ای که تنها می نوشت و نظاره می کرد. قهرمان دوم داستان که با زیرکی خود را از جنگ های دیگر رها کرد و نقش خود را به کسان دیگری داد که تنها ناکسی بر جای گذاشتند و ... .
...
*********
با صدای دوستم از خواب بیدار شدم. می گفت دیگر اینقدر رمان نخوان. دیشب تا به صبح دعوا می کردی و حرف می زدی. گویا با قهرمانان رمان دعوا می کردی. او از خوابم می گفت و از صحبت های در خوابم و منی که که نه خوابی یادم مانده بود نه داستانی و نه آغازی و نه پایانی.
تنها کمی غم مانده بود.
"از تهرانشهر"