شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳
چشمانش آنقدر معصومانه نگاه مي كردند كه هر گونه فكر ديگري را از ذهن خارج مي كرد. هوا كمي سرد بود و دخترك بازوهاشو بقل كرده بود و به آدمها نگاه مي كرد. سنش به سختي از 18 بالاتر مي شد.
انگار منتظر كسي بود. اما نه منتظر شخص خاصي نبود. چه دو شب بود كه در خيابان مي ديدمش. دفعه اول زير پل سيد خندان ديدم و دفعه دوم هم كمي پايين تر در خيابان شريعتي. وقتي ديد ما روبرويش نشسته ايم و داريم نگاهش مي كنيم محل ايستادنش را عوض كرد! رفت طرف ديگر خيابان و آنجا ايستاد و به آدمها، به ماشينها به تاريكيها و به ظلمتهاي اين دنيا نگاه كرد.
سردش بود. اين را از نحوه ايستادنش و از لرزش هاي خفيف بدنش مي شد فهميد. خيلي دلم مي خواست بروم جلو و با او حرف بزنم. احساس مي كردم كه مي توتم كمكش كنم. اما ترسيدم. ترسيدم مايه دردسر بشه يا پاي پليس را پيش بكشه يا همه ظلمهايي كه سرش اومده بود را يكدفعه سر من خالي كنه. مي خواستم بروم باهاش صحبت كنم. مي خواستم با من راحت باشه و براي من صحبت كنه. مي خواستم اگه مي شد بهش كمك مي كردم. حداقل مي تونستم مقداري پول بهش بدم يا به آدمي معرفي اش كنم كه بتونه براش خونه اي دست و پا كنه. يا مي تونستم راضي اش كنم كه به خونه شون برگرده.
اما از درد سرش ترسيدم. من فقط مي خواستم باهاش حرف بزنم اما از همين حرف زدن هم منصرف شدم.
تمام بدبختي هاي يك نسل را مي شد در چشمان دخترك ديد. گويي، چشمان او فرياد زنِ بدبختيهاي همه آدمهاي بي سرپناه و بي چاره بود.
چه زياد ياد دخترك كبريت فروش افتاده بودم.
كاري نمي شد كرد.
آدمها و ماشينها بودند كه مي آمدند و مي رفتند. كسي اعتنايي به دخترك نمي كرد.
از دور نگاهي دوباره به او كردم. در امتداد تاريكي شب گم شده بود. راهم را گرفتم و رهسپار خانه گشتم.