شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲
به نام خدا
امشب هم می خواهی مثل هر شب مشق بنویسی اما کمی احساست فرق می کنه.
آروم و قراری نداری. نشستی جلوی تلویزیون و تکان نمی خوری.
با حسرت و افسوس نگاه می کنی به صفحه جادویی تلویزیون. با ناباوری با تعجب با دلهره با ترس با امید بانگرانی..
امشب هم مثل همیشه هستی اما فقط کمی فرق می کنی.
دلت گرفته و می خواهی فریاد بزنی. احساس تنهایی می کنی. دلت گرفته. خیلی ها ناراحتند اما احساس تو کاملا خاصه به کسی نمی شه گفت و با کسی نمی شه گفت. ای کاش الان شونه ای بدم که تکیه گاهم می شد و پذیرای اشکهای سوزان و حق حق گریه هام می بود..
نمی دونم. احساس تنهایی داره الان خفه ام می کنه.. باور نمی کنم چندین هزار نفر بسان چشم زدنی از دنیا بروند..
لله اکبر الله اکبر..
خدایا در حال انفجارم. آیا کسی صدایم را می شنود؟...
دلم آرام نمی شود. با یکی از دوستانم در مورد رفتن به کرمان و بم صحبت می کنم.
احساس می کنم هنوز دستی هست که زیر آوار هست و کمک می طلبد. نیاز به دست انسانی داره که اونو نجات بده.
صدای مادری را می شنوم که تنها بچه هایش را صدا می کند. در اون حال مرگ و زندگی باز به یاد فرزندش هست. می خواهد کمکش کنهو
صدای مادری را می شنوم که مبهوت و حیران در کنار اجساد بچه هایش نشسته و صدای ناله و فربادش گوش آسمانها را پر کرده.
صدای پسرکی را می شنوم که تنها مادر مادر می کند.
صدای دخترکی که آخرین ناله هاش را سر می دهد..
خدایا صبر بده. به همه آنهایی که ماندند و به همه آنهایی که در این صحنه ها شرکت کرده اند.
...
خیلی ها ناراحت هستند. اینترنت که می آیی کمی آروم می شی چون میبینی که خیلی های دیگه هم هستند که با تو همدردند.
الان هیچی نمی تونه منو آروم کنه. شاید فردا رفتم بم. نمی دونم. دیونه ام! عاشقم. جوگیرم هر جی هستم.. هر چی باشم.
دلم می خواهد همین الان بروم..
---
صورت گرم دانه های خونی است که از اعماق وجود سرچشمه می گیرند و ....